بخش سوم
تاريخچه
انرژي درماني در ايران
1- قبل از اسلام:
از تاريخچه انرژي درماني
در ايران باستان و قبل از اسلام
اطلاع زيادي در دست نيست. قسمتي از مطالبي كه در
اين فصل از آنان ياد مي شود نقل از نوشته هاي شيخ
اشراق
شهاب الدين سهروردي
است كه ظاهراً به منابعي دست داشته است كه برخي از
آنان نابود شده اند.
شرواني
در كتاب بستان السياحه آورده است كه: "موبد
اصفهاني و دهقان دهستاني گويند كه هوشنگ وخشور
(پيامبر) خدا و شهريار توانا بود. ايزد متعال او
را پنجاه كتاب آسماني بخشيد. از جمله آن كتاب ها
جاويدان خِرَد، روشنائي جان و نامه هدي ...
و اين كتاب ها همه جا مكرم و محترم بوده، خصوص اهل
ايران كه آن هارا تعظيم بسيار مي كردند. و چون
عمرخطاب بلاد عراق را بگرفت ، لشگريان او كه جاهل
بودند آتش ظلم و ستم افروختند و كتاب ها را در
مدائن و در هر جا كه به دست آوردند سوختند. اكنون
از آن كتاب ها چيزي كه باقي مانده اوراقي چند از
كتاب هدي است و ان اوراق به دست شيخ شهاب الدين
مقتول افتاده بود و بر آن عمل مي نمود."
در مغرب زمين واژه
Magic
(جادوئي) از واژه "مجوس" ومغان يا موبدان آمده
است كه به قول غربيان اصحاب جادو و جادوپزشكي و
رمالي و پيشگوئي بودند. در يونان از سده پنجم پيش
از ميلاد اين واژه در آثار نويسندگان ديده مي شود
كه بعدها به مفهوم جادوگري و ارتباط با جهان
ماوراءالطبيعه و يا عوام فريبي و نيرنگ شناخته شده
است. به موجب نقلي از بقراط، موبدان مزديسناي
زرتشتي براي درمان بيماري صرع با افسون هاي مقدس و
كشيدن شيارهائي با چاقوي جادوئي و زمزمه ذكرهائي
به درمان مي پرداختند.(1)
معني و مفهوم دوگانه اين واژه حتي در يونان باستان
نيز روشن بود و بسا از فيلسوفان و خردمندان به
مقام و آگاهي و مراتب شهود مغان اصيل آگاه بودند.
افلاتون
در رساله الكيباديس با تعظيم از مغان حكيم ايراني
ياد كرده و
دينون
در سده چهارم ميلادي بر اين امر معترف
بود و
ارستو
با آگاهي بر كار و حرفه مجوس تأكيد مي كند كه
مغانِ دارنده حكمت و خرد با سحر و جادو و افسون
نسبتي ندارند.(2)
د ركتاب زرتشت نامه آمده است كه اهورامزدا خود را
به سان روشنائي بي پاياني به
زرتشت
نشان داد كه سر در فراز آسمان داشت و پا در ژرفاي
زمين و دست ها در دو طرف آسمان به بينهايت گسترده
(خداوند به همه جا و همه چيز محاط است و نور آسمان
و زمين است). امشاسپندان (فرشتگان مقرب درگاه
خداوند) زرتشت را به سه آزمايش ايزدي دعوت كردند.
نخست سه كومه بلند از آتش بدو نشان دادند. كومه
نخست انديشه نيك، كومه دوم گفتار نيك و كومه سوم
كردار نيك، و زرتشت از ميان آن آتش ها گذشت و هيچ
نسوخت. در حكمت پارسيان و شيوه تفكر ايرانيان
قديم، اساس و پايه عرفان و حكمت ناب درست بنا شده
بود. مراقبه و تفكر احتياج به رهبانيت، درويشي،
دريوزگي، رياضت، ناخوردن، پشمينه پوشي و ...
نداشت، بلكه خورش پاكيزه و نيرو بخش، اما به مقدار
كم، جايگاه روشن و نظيف، پوشاك خوب و عطر و بخور
مي خواست. بازداشت ها در خواهش هاي نفساني و
تربيت و انسجام آن بود و لاغير. (3)
هركس كه بخواهد مي تواند آئينه نهان را صيقل دهد
تا نور معرفت در آن بتابد.
شيخ اشراق
سهروردي
مي گويد: "آن كه اين كلام باور نمي كند و صحبت
ما را نمي پذيرد، بر اوست كه به رياضت بپردازد و
خدمت اصحابِ مشاهده كند تا نوري بر دل او بتابد و
جلوه نورالانوار را در عالم جبروت ببيند و ذوات
ملكوتي را مشاهده كند و انواري را كه هرمس و
افلاتون ديده اند ببيند و انوار مينوي را درك
كند. چنانكه حكيم فاضل و امام كامل زرتشت
خبر داد ... جهان به
دو
قسمت تقسيم مي شود: جهان مينوي كه عالم روحاني و
مثالي است و جهان گيتيائي يا استومند كه منظور
جهان ظلماني و مادي است." سهروردي
در
حكمت الاشراق
مي گويد:"حكمت الاشراق يعني آن حكمتي كه بنيان
يافته است بر اشراق، و اشراق به معني كشف و شهود و
ذوق است يا حكمت مشرقيان كه منظور دانايان فارس مي
باشد. چون دانش فارسيان در حكمت بر پايه كشف و
ذوق است و بدين جهت آن را به اشراق تعبير كرده اند
كه عبارت است از ظهور انوار عقليه و لمعان و فيضان
و اشراقات آن ها بر نفوس مجرده، و به همين سبب است
كه حكمت پارسيان بر اساس كشف و ذوق بنا يافته
است."
سهروردي مي گويد:"و آتش داراي ذاتي شريف است.
فارسيان در اين باره كه آتش رمز وجودي اَرديبهشت
مي باشد و آن نوري است
قاهر
كه آتش از آن افاضه مي شود اتفاق نظر دارند."
زرتشت در طلب آن است كه به وسيله اَرديبهشت آنچنان
به عرفان و شناخت دست يابد تا بتواند به ميانجي
گري بهمن به بارگاه نورالانوار وارد شود.
اشارات در باره
فرّ
ايزدي در اوستا بسياراست. به موجب اوستا فرّ
نيروئي است كه از سوي خداوند به صورت شعاع هاي نور
يا صوري ديگر در صورت قابليت و خواست اهداء مي شود
و موجب نيرومند شدن و ترقي و تعالي دارندگان آن مي
گردد. اگر به شاهان بپيوندد، در شهرياري و شاهي
(تا هنگامي كه پيرو راه دين باشند) كامياب مي شوند
و هرگاه به حكيمان تعلق يابد، به معرفت و شناخت و
پيامبري دست مي يابند و برگزيده خداوند مي شوند(4).
اما هرگاه كه از راه حقيقت و ديانت برگردند و
نافرمان شوند، فرّ
از آن شخص جدا مي شود. چنانچه از جمشيد به موجب
نافرماني گسست. چنانچه به دغدو (مادر زرتشت) به
صورت روشني و انواري تابان از پيشگاه نورالانوار
پيوست و از مادر به زرتشت منتقل شد.(4)
مطابق عقايد دين زرتشت، اهورامزدا انسان را از تن
(جسم فيزيكي) به علاوه پنج نيروي مينوي ساخت
(تشابه اين عقيده با اعتقاد استاد پرورنده در مورد
وجود پنج هاله علاوه بر جسم فيزيكي كه در بخش
هشتم اين كتاب از آن سخن رفته است قابل توجه مي
باشد). اين پنج بخش عبارتند از:
1-
اَهو:
كه در پهلوي به مفهوم نيروي زيست است و نگهداري تن
و نظم بخشيدن به زندگي طبيعي با اوست. اَهو با تن
به هستي مي آيد و با آن نيز مي ميرد.
2-
دئِنا:
كه به منزله وجدان و دريافت روحاني انسان است.
اين نيرو را آغاز و انجامي نيست و هورمزد آن را در
تن آدمي مي نهد تا او را از نيكوئي و زشتي كردار
خويش آگاه كند. هرگاه آدمي در زندگي به تهذيب نفس
پردازد و اين نيرو را تقويت كند هرگز به بدي راه
نسپرد.
3-
بَثوذَ:
كه نيروي درك و حس انسان است و حافظه و هوش و
نيروي تميز را راه مي برد. اين نيرو پس از مرگ
باقي مانده و به روان مي پيوندد.
4-
اوروَن
يا
روان:
كه مسئول كردار آدمي بوده و گزينش خوب و بد بر
عهده او است و پس از مرگ اين نيرو است كه پاداش
بهشت يا سزاي دوزخ را دريافت مي دارد.
5-
فرَوَهر:
كه صافي ترين و عالي ترين جزء مينوي از اجزاء
متشكله آدمي است، كه چون نطفه بسته شود به آدمي
تعلق مي گيرد. از انوار ازلي و ابدي و وديعه
خدائي است و در نهايت پس از مراحل گوناگون، روان
به فروهر پيوسته و به بهشت مي رود(5).
شبيه همين مفهوم بعدها به صورت ديگري در ايران
مطرح گرديده است.
صدرالدين شيرازي
مي گويد نفس سه مرحله يا مرتبه دارد: نفس نباتي،
نفس حيواني و نفس انساني. هر يك از اينان را نيز
مراتبي است. نفس انساني شامل چهار جسم لطيف به
عنوان مركب ها يا گردونه هاي فعاليت است:
1-
جسم قالبي
يا
اثيري
كه مخصوص عالم ناسوت يا محسوسات است.
2-
جسم مثالي
يا
ستاره اي
كه مخصوص عالم ملكوت يا معنويات است.
3-
جسم عقلي
يا
علّي
كه مخصوص عالم جبروت يا معقولات است.
4-
جسم نوري
يا
آتشي
كه مخصوص عالم لاهوت يا تجلي است (6).
فرّ
ايزدي
فرّ
وديعه اي ايزدي است كه به فرمان خداوند در جهان
وجود دارد، ولي تربيت و كارآمدي و تعالي آن به دست
و عمل و كردار آدمي است. فرّ
ايزدي سرآمد همه فرّ
ها است كه بهره اي از آن در آغاز و بدايت تولد به
كسان در مي آميزد. هركس كه در اثر تزكيه و مطالعه
و كسب معرفت و عرفان به حقيقت وجود در زندگي آگاه
شود و ظلمت ماده را كه فرّ
بدان آميخته واپس زند، اين وديعه و فروغ ايزدي در
او مجال بيشتري براي درخشش پيدا مي كند و نورانيت
و روحانيت از چهره او نمايان مي گردد. جمشيد از
اين فرّ
بسيار كامياب شد ولي بعد كه دچار غرور و انحراف از
طريق و سلوك راستين گرديد، فرّ
ايزدي از او گسست و جمشيد تباه شد (7).
اين فرّ
نيرومند از آن انبياء و اولياء است. شاه-
پيامبران پيشدادي داراي اين فرّ
ايزدي بودند، همچون
جمشيد
و
كيومرث
و
فريدون
و
كيخسرو.
وجود مدارس عالي در ايران قبل از اسلام در شوش و
بلخ و آذربايجان و فارس و ساير بلاد كه مورخان
نوشته اند، حاكي از توجه به علوم و حكمت است، اما
متأسفانه اصل كتاب ها و كتابخانه ها پس از
ساسانيان از بين رفت و در اين ترديدي نيست كه بر
اثر سقوط ساسانيان، با عناد و حسد و كينه اي كه
نسبت به تمدن و فرهنگ ايرانيان ورزيده شد اين كتاب
ها و كتابخانه ها نابود شدند. اما به اثر ترجمه
هائي از كتب پهلوي ساساني و يادكردها و شروحي كه
مورخان غير ايراني كردند و نوشتند، امروز به عظمت
آن معرفت و فرهنگ تا اندازه اي آشنا هستيم.(8)
سهروردي در جائي كه از فهلويون يا حكيمان خسرواني
ياد مي كند، از جمله از كيومرث به عنوان يك حكيم
سخن گفته است و كيومرث را از حكيمان پهلوي و بهره
مند از آب و گل معنوي به شمار آورده است كه اشاره
اي است به يكي از لقب هاي وي در روايت مورخان
اسلامي- ايراني (يعني
ملك الطين).(9)
" نقل است كه به ادعاي گبران، كيومرث همان آدم
عليه السلام بوده كه هم نخستين بشر و هم نخستين
پيامبر است."(10)
ملك افريدون ، خداوند نيرنگ ( افسون و كلام
درمانبخش و سحرآميز)
فريدون از شاه-
پيامبران
ايران قديم و از ديدگاه سهروردي در شمار فهلويون و
داراي فرّه
كياني بوده است. "اما سخن از ملك افريدون، خداوند
نيرنگ، از آن جهت است كه وي از راز و رمز ادعيه
مقدسه و سخن سحر و افسون آگاهي داشت ... منظور
نيرنگ هائي بر ضد بيماري ها و دردها است، يا نيرنگ
هائي كه موجب دفع آفات نباتي و بيماري هاي دامي و
باعث
فرزند زائي و... مي شود. بسياري از اين نيرنگ ها
منسوب به افريدون است و زرتشتيان بسيار به آن توجه
داشتند."(11)(12)
چنانكه از شرح
ابن بلخي
دريافت مي شود ، افسون و نيرنگ نوعي درمان و مسائل
درمانگري با گياهان داروئي، همراه با نيرنگ و
ادعيه بوده است.(13)
فردوسي
نيز اشاره كرده است كه فريدون افسونگري مي دانست و
با افسون رازها را مي گشود و در شاهنامه اشاره به
الهام يافتن وي توسط سروش و از سوي خداوند كرده
است:
سروشي بدو آمده از بهشت
كه تا باز گويد بد و خوب و زشت
سوي مهتر آمد به سان پري
نهانش بياموخت افســـــونگري
كه تا بنـــدها
را بداند كليد گشــاده به افســــون
كند ناپديد
كيخسرو مبارك
سهروردي در ميان شاه-حكيمان ايران باستان بيش از
همه توجهش به كيخسرو معطوف بوده است و به خصوص به
معراج كيخسرو بسيار توجه نموده است. "جام گيتي
نماي (جام جم) كيخسرو را بود. هر چه خواستي
در آن جا مطالعت كردي و بر كائنات مطلع مي گشتي و
بر مغيبات واقف مي شدي."(14)
اين فضائل قدسي و جهان بيني عارفانه كيخسرو،
بسياري از شئون حكمت اشراق را كه مورد نظر سهروردي
است در خود دارد. او حاكمي حكيم است، هماني كه
آرزوي زرتشت بود و در حكومت و شهرياري بنياد مي
دانست. او صاحب كشف و شهود بود. در سماع را
گشاده مي داشت. هنگام عبادت و ورود به آتشكده يا
معبد يا سماع، غسل و شستشو مي كرد. براي رسيدن به
الهام چله مي نشست ( چنين پنج هفته خروشان به
پاي....). به خلع بدن توانا بود. روشن بيني داشت
و... سرانجام هجرت و معراجي برنگشتني كرد.
سيمرغ
سهروردي گويد:"روشن روانان چنين نموده اند كه آن
هدهدي كه در فصل بهار به ترك آشيان خود بگويد و به
منقار خود پر و بال بركند و قصد كوه قاف كند و بر
او افتد به مقدار هزار سال اين زمان كه: وَاِنَ
يوماً عند ربك كالف سنه مما تعدون (سوره 22 آيه
46) و اين هزار سال در تقويم اهل حقيقت يك صبح دم
است از مشرق لاهوت اعظم، در اين مدت سيمرغي شود كه
سفير او خفتگان را بيدار كند و نشيمن او كوه قاف
است. صفير او به همه كس برسد ولكن مستمع كمتر
دارد. همه با اويند و بيشتر بي ويند. و بيماراني
كه در ورطه علت استسقاء و دق گرفتارند، سايه او
علاج ايشان است و مرض را سود دارد و رنگ هاي مختلف
را ضايع كند. و اين سيمرغ پرواز كند بي جنبش و
بپرد بي پر و نزديك شود بي قطع اماكن و همه نقش ها
از اوست و او خود رنگ ندارد و در مشرق است آشيان
او و مغرب از او خالي نيست. همه بدو مشغولند و او
از همه فارغ. همه از او پُر و او از همه تهي. و
همه علوم از صفير اين سيمرغ است."(15)
2- پس از اسلام:
پس از
ظهور
اسلام در ايران مدارك و مستندات بسيار بيشتري از
بينشوران ايراني برجاي مانده است. از اين جمله
اند:
ابراهيم ادهم:
او پادشاه بلخ بود كه پادشاهي رها كرد و درويشي
برگزيد. "نقل است كه روزي درويشي را ديد كه مي
نالد. گفت: پندارم كه درويشي را به رايگان خريده
اي؟ گفت: اي ابراهيم، درويشي را كسي هرگز خرد؟
گفت: باري من به مملكت بلخ خريده ام و سخت ارزان
خريده ام، كه به ارزد."(1)
بايزيد بسطامي:
او اكبر مشايخ بود و اعظم اولياء و رياضات و
كرامات او بسيار است. تاحدي كه جنيد در حق او گفت
" بايزيد در ميان ما چون جبرئيل است در ميان
ملائكه."(2)
"و
گفت: چون به وحدانيت رسيدم، و آن اول لحظه بود كه
به توحيد نگرستم، سال ها در آن وادي به قدم اَفهام
دويدم تا مرغي گشتم، چشم او از يگانگي، پر او از
هميشگي. در هواي چگونگي مي پريدم. چون از مخلوقات
غايب گشتم، گفتم: به خالق رسيدم. پس سر از وادي
ربوبيت بر آوردم. كاسه اي بياشاميدم كه هرگز تا
ابد از تشنگي ذكر او سيراب نشدم. پس سي هزار سال
در فضاي وحدانيت او پريدم و سي هزار سال ديگر در
الوهيت پريدم و سي هزار سال ديگر در فردانيت. چون
نودهزار سال به سر آمد، بايزيد را ديدم و من هر چه
ديدم همه من بودم. پس چهار هزار سال باديه بريدم
و به نهايت رسيدم. چون نگه كردم، خود را در بدايت
درجه انبياء ديدم. پس چندان در آن بي نهايتي
برفتم كه گفتم: بالاي اين درجه هرگز كس نرسيده است
و برتر از آن مقام نيست. چون نگه كردم، سر خود بر
كف پاي يك نبي ديدم. پس معلومم شد كه نهايت حال
اولياء، بدايت حال انبياء است. نهايت انبياء را
غايت نيست."(3)
عبدالله بن مبارك:
او زاده مرو بود. او را شهنشاه علماء مي گفتند.
در علم و شجاعت نظير نداشت و از محتشمان طريقت بود
و از محترمان ارباب شريعت. (4) "نقل است كه روزي
مي گذشت. نابينائي را گفتند كه: عبدالله بن
المبارك مي آيد. هرچه بايدت بخواه. نابينا گفت:
توقف كن يا عبدالله. عبدالله بايستاد. گفت: دعا
كن تا حق تعالي چشم من باز دهد. عبدالله سر در
پيش افكند و دعا كرد. درحال بينا شد."(5)
سهل بن عبدالله تستري:
از محتشمان اهل تصوف و از كبار اين طايفه بود و در
اين شيوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طريقت و
برهان حقيقت بود.(6) " نقل است كه عمروليث بيمار
شد، چنان كه همه طبيبان در معالجه او عاجز شدند.
گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب كردند و
به فرمان و حكم اولوالامر اجابت كرد. چون پيش او
بنشست گفت: دعا در حق كسي مستجاب شود كه توبت كند
و تو را در زندان مظلومان باشند. همه را رها كرد
و توبت كرد. سهل گفت خداوندا، چنان كه ذُل معصيت
او با او نمودي، عز طاعت من بدو نماي و چنان كه
باطنش را لباس انابت پوشيدي، ظاهرش را لباس عافيت
پوشان. چون اين مناجات تمام كرد، عمروليث در حال
باز نشست و صحت يافت. مال بسيار بر او عرضه كرد.
هيچ قبول نكرد و از آن جا بيرون آمد."(7)
احمد خضرويه بلخي:
از معتبران مشايخ خراسان بودو از كاملان طريقت بود
و از مشهوران فتوت و از سلاطين ولايت واز مقبولان
جمله فرقت بود.(8) عيال او
فاطمه
از دختران امير بلخ بود و خود آيتي در طريقت.
"احمد را قصد زيارت بايزيد افتاد. فاطمه با وي
برفت. چون پيش بايزيد آمدند، فاطمه نقاب از روي
برداشت و با بايزيد گستاخ سخن مي گفت. احمد از آن
متحيير شد و غيرتي بر دلش مستولي گشت. گفت اي
فاطمه اين چه گستاخي است كه با بايزيد مي كني؟
فاطمه گفت از آن كه تو محرم طبيعت مني و بايزيد
محرم طريقت من. از تو به هوا رسم و از او به خداي
رسم. و دليل بر اين سخن آن است كه او از سخن من
بي نياز است و تو به من محتاجي."(9)
ابوتراب نخشبي:
از اكابر مشايخ خراسان بود. " نقل است كه يك بار
با مريدان در باديه مي رفت. اصحاب تشنه شدند و
خواستند كه وضو سازند. به شيخ مراجعت كردند. شيخ
خطي بكشيد. آب برجوشيد. بخوردند و وضو ساختند."
(10)
ابوالحسن بوشنجي:
از جوانمردان خراسان بود و محتشم ترين اهل زمان و
عالم ترين در علم طريقت. "روستائيي درازگوش گم
كرد. پرسيد كه در نشابور پارساتر كيست؟ گفتند
ابوالحسن بوشنجي. بيامد و در دامان او آويخت كه
خر من تو برده اي. گفت اي جوانمرد غلط كرده اي!
گفت تو برده اي! درماند. دست برداشت و گفت الهي،
مرا از وي باز خر! در حال يكي آمد و آواز داد كه
او را رها كن كه خر يافتم. بعد از آن روستائي گفت
اي شيخ، من دانستم كه تو نبرده اي، ولكن من خود را
هيچ آبروي نديدم بدين درگاه. گفتم به نَفَس تو
مقصود برآيد."(11)
حسين بن منصور حلاج:
"از بيضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و شيخ
ابوعبدالله بن خفيف گفته است كه حسين بن منصور
عالمي رباني است. و شيخ شبلي گفته است كه: من و
حلاج از يك مشربيم. اما مرا به ديوانگي نسبت
كردند، خلاص يافتم. و حسين را عقل او هلاك كرد.
اگر او ملعون بودي ، اين دو بزرگ در حق او اين
نگفتندي و ما را دو گواه تمام است."(12) او را
حلاج از آن گفتند كه يك بار به انباري پنبه
برگذشت. اشارتي كرد و دانه از پنبه بيرون آمد و
خلق متحيير شدند.(13)
شيخ ابوالحسن خرقاني:
سلطان سلاطين مشايخ بود و قطب اوتاد و ابدال
عالم.(14) " نقل است كه سلطان محمود به زيارت شيخ
آمد. رسول فرستاد كه شيخ را بگوئيد كه سلطان براي
تو از غزنين بدينجا آمد ، تو نيز براي او از
خانقاه به خيمه او در آي. و رسول را گفت اگر
بيايد اين آيه بر خوانيد: قوله تعالي واطيعوا الله
وَاطيعواالرسول و اولي الامرِ مِنكم. رسول پيغام
بگزارد. شيخ گفت مرا معذور داريد. اين آيت بر او
خواندند. شيخ گفت محمود را بگوئيد كه چنان در
اطيعوا الله مستغرقم كه در اوطيعوا الرسول خجالت
ها دارم تا به اولي الامر چه رسد!"(15)
شيخ ابوعمرونجيد:
از كبار مشايخ وقت و از نيشابور بود. "نقل است كه
چهل سال بود كه تا عهد كرده بود كه از خداي جز
رضاء او نخواهد. دختري داشت كه در حكم عبدالرحمن
سلمي امام وقت بود. وقتي اين دختر را عارضه اسهال
پديد آمد. جمله اطباء در علاج او فروماندند. شبي
عبدالرحمن پوشيده را گفت داروي اين پدرت دارد.
گفت چگونه؟ گفت چنان كه اگر گناهي بكند، حق تعالي
اين سهل گرداند. دختر گفت اين از همه عجيب تر
است! گفت پدرت عهد كرده است از چهل سال باز، كه
از حق تعالي جز رضاء حق نخواهد. اگر عهد بشكند و
دعا كند، حق تعالي شفا دهد. پوشيده نيمه شب در
محفه نشست و نزديك پدر آمد. گفت اي فرزند، بيست
سال است تا از اين جا رفته اي، هيچ نيامدي. اكنون
بدين نيم شب چرا آمدي؟ پوشيده گفت پدري دارم چون
تو و شوهري دارم چون عبدالرحمن امام وقت، و
زندگاني دوست مي دارم تا اوراد عبدالرحمن و
غمخوارگي دين خدا از تو مي شنوم و من نيز در اين
ميانه خداي را ياد مي كنم. اكنون آمده ام تا عهد
بشكني و دعائي بگوئي تا حق تعالي حال مرا شفا
دهد. ابوعمرو گفت نقض عهد روا نيست و تو اگر
امروز نميري فردا بميري، و مردني مرده به. برو اي
جان پدر و مرا در گناه مينداز. اگر من به جهت تو
عهد بشكنم تو بد فرزندي باشي. دختر گفت يكديگر را
وداع كنيم كه مرا به دل چنين مي آيد كه مگر اجل من
نزديك است، از اين علت نرهم. گفت بيايم بر جنازه
تو نماز كنم! دختر وداع كرد و برفت تا به سراي خود
رسيد. علت به صحت بدل گشته بود. تا بعد از وفات
پدر به چهل سال ديگر بزيست."(16)
شيخ ابوسعيد ابوالخير:
پادشاه عهد بود بر جمله اكابر و مشايخ و از هيچ
كسي چندان كرامت و رياضت نقل نيست كه از او.(17)
"نقل است از حسن مودب كه خادم خاص شيخ بود، كه گفت
در نشابور بودم به بازرگاني. چون آوازه شيخ
بشنيدم به مجلس او رفتم. چون چشم شيخ بر من افتاد
كفت بيا كه با سر زلف تو كارها دارم. و من منكر
صوفيان بودم. پس در آخر مجلس از جهت درويشي جامه
اي خواست. و مرا در دل افتاد كه دستار خود بدهم.
پس به خود گفتم مرا از آمل به هديه آورده اند و ده
دينار قيمت اين است. تن زدم. شيخ ديگر بار آواز
داد. هم در دلم افتاد، باز پشيمان شدم. همچنين
سوم بار. كسي در پهلوي من نشسته بود، گفت شيخا!
خداي با بنده سخن گويد؟ گفت از بهر دستاري طبري
خداي تعالي سه بار به اين مرد كه در پهلوي تو
نشسته است سخن گفت و او مي گويد ندهم كه قيمت آن
ده دينار است و از آمل به هديه آورده اند. چون
اين سخن بشنيدم لرزه بر من افتاد. پيش شيخ رفتم و
جامه بيرون كردم و توبه كردم و هيچ انكاري در دلم
نماند. هر مال كه داشتم همه در راه شيخ نهادم و به
خادميِ او كمر بستم."(18)
گذشته از بزرگاني كه نام آنان رفت ، تعداد زياد
ديگري از مشايخ و صاحبان كرامات ايراني كه نامشان
در
تذكره الاولياء
شيخ فريدالدين عطار نيشابوري
آمده است به شرح زير است:
حبيب عجمي، فُضيل عياض، بِشر حافي، ابوعلي شقيق
بلخي، محمدبن اسلم طوسي، احمد حرب، حاتم اصم، شاه
شجاع كرماني، حمدون قصار، منصوربن عمار، ابوعثمان
حيري، ابومحمد مرتعش، ابوعبدالله محمد بن فضل،
محمدبن علي ترمذي، ابوبكر وراق، ابوحمزه خراساني،
احمد مسروق، عبدالله تروغبدي، ابونصر سراج، ابوعلي
دقاق، ابوبكر صيدلاني، ابوعلي ثقفي، ابواسحق
شهريار كازروني، ابوالعباس سياري، ابوالقاسم
نصرآبادي و ابوالعباس نهاوندي.
روانشان غريق رحمت باد.
در ايران درمانگران زياد و نامداري وجود داشته
اند ، همچون
شاه نعمت اله ولي،
شيخ حسن
خرقاني،
شيخ ابوسعيد ابوالخير،
جامي
و
شيخ الرئيس ابوعلي سينا.
علت موفقيت ابوعلي سينا آن بوده است كه از پزشكي و
درمانگري با هم استفاده كرده است. او يكهزار سال
قبل، در سنين جواني، كتاب هائي در مورد تشخيص و
درمان بيماري ها نوشت كه هنوز قابل استفاده و
استناد مي باشند. كتاب قانون وي گنجينه عظيمي در
پزشكي است كه به زبان هاي مختلف دنيا ترجمه شده
است و تا شش قرن مهمترين كتاب مرجع پزشكي در دنيا
محسوب مي گرديد.
ابوبكرمحمدابن زكرياي رازي
حكيم و فيلسوف نامدار ايراني از ديگر پزشكاني است
كه اشتهار جهاني دارد و از اين نظر شايد فقط با
ابن سينا قابل مقايسه باشد و آثار او بارها به
زبان هاي مختلف ترجمه شده است. تاليفات رازي بيش
از دويست مجلد است كه بيش از نيمي از آنان در مورد
پزشكي است. او به نقش غذاهاي مختلف در بهداشت و
درمان تاكيد زيادي داشت.
در ايرا ن قبل از اسلام، در دوره ساسانيان، علوم
مختلف رواج بسيارداشتند. دانشگاه بزرگ جنديشاپور
در شرق شوش در علوم پزشكي در دنيا اشتهار داشت و
حتي تا سال ها پس از ظهور اسلام در ايران به عنوان
يك مركز مهم علوم به خصوص پزشكي در دنيا محسوب مي
گرديد. پناهندگي هشت دانشمند يوناني به ايران (كه
از دست
ژوستينين
امپراطور روم گريختند) بر غناي علمي ايران آن روز
افزود. اينان پيروان
مكتب نوافلاطوني
بودند و انوشيروان ساساني بارها با اين دانشمندان،
به خصوص با يكي از آنان به نام پريسيانوس به
مباحثه مي پرداخت.
در اوان اسلام در حالي كه جنديشاپور و اسكندريه
يعني مراكز علوم مختلف منجمله پزشكي به تصرف اعراب
در آمده بودند، مسلمانان علاقه اي به اين علوم
نشان نداشتند، به طوري كه تقريباً همه اطباء در
حكومت اسلامي را ايرانيان و مسيحيان و يهوديان
تشكيل مي دادند. ولي به تدريج طب اسلامي در زمينه
غني طب يوناني و رومي و ايراني و هندي در سرزميني
وسيع از جنوب اسپانيا تا بنگال ريشه گرفت و شكوفا
گرديد.
در طب اسلامي چهار عنصر آب، باد، خاك و آتش به
عنوان اساس وجودي انسان مورد توجه قرار ميگيرند كه
از امتزاج اين عناصر به ميزان هاي متفاوت، خلق و
خوي و طبايع اشخاص مشخص ميگردد و آسيب پذيري
وبيماري هاي فرد نيز بستگي به همين امتزاج دارد.
علاوه بر اين عوامل سرشتي و ذاتي، در طب اسلامي به
شش عامل خارجي به عنوان عوامل موثر در سلامت افراد
اهميت داده مي شود. اين عوامل عبارتند از:
1-
هوا:
منطقه اي كه شخص در آن زندگي مي كند و آب و هواي
آن، روي رفتار انسان و سلامت او موثر است.
2-
غذا:
آنچه كه انسان مي خورد و مي آشامد در رفتار و
سلامت او موثر است. انواع مواد غذائي كه براي
انسان مي تواند مفيد يا مضر باشد برحسب سن شخص و
شرائط زندگي او و وضعيت داخلي بدن او ميتواند
تغيير نمايد. حتي موادي كه در محيط زندگي شخص
قرار دارند (مثل چوب يا فلزات و مواد ديگر)
ميتوانند روي سلامت وي تاثير مثبت يا منفي داشته
باشند.
3-
فعاليت بدني و استراحت:
"حركات چه ضعيف باشند و چه شديد، چه زياد باشند و
چه كم و همراه آرامش باشند، موجد حرارت در بدن مي
گردند. ليكن حركت كم و شديد با حركت زياد و ضعيف
و با حركت همراه با آرامش تفاوت دارد. حركات سخت
هر قدر كم باشند باز بدن را حرارت زياد مي دهند و
مقدار كمي از مواد بدن را مي سوزانند. حركات زياد
و نرم با اينكه در بدن ايجاد حرارت مي كنند ، مواد
را اندك اندك مي سوزانند.... آرامش در همه حالات
سرد كننده و رطوبت دهنده بدن است، زيرا شكوفائي
حرارت غريزي در حالت آرامش از بين مي رود و توقف
خفه كننده اي به آن روي مي آورد و در چنين حالتي
بدن سرد مي گردد. چون مواد زائد در موقع آرامش
گداخته مي شوند بدن به رطوبت نايل مي آيد." (19)
4-
فعاليت عاطفي و استراحت:
"جنبش روح با تمام عوارض نفساني همراه و يا دنباله
روي آنهاست. جنبش روح يا به سوي بيرون است و يا
به طرف درون، يا به طور آني صورت مي گيرد و يا به
صورت تدريجي..... حركت آني روح به سوي خارج مانند
حالت خشم است و حركت تدريجي آن به خارج همانند
حالت لذت و انبساط خاطر معتدل مي باشد. حركت آني
روح به سوي داخل مشابه حالتي است كه بر اثر ترس
دست مي دهد و حركت تدريجي آن به داخل مانند حالت
غمگيني است." (20)
5-
خواب:
"خواب و آرامش بسيار شبيه هم هستند و بيداري مشابه
حركت است.... حرارت غريزي بر اثر خواب متوقف مي
گردد و نيرو را از سر مي گيرد و همه نيروهاي طبيعي
را تقويت مي نمايد.... خواب انواع خستگي را از
بين مي برد." (21)
مرحوم
حاج شيخ حسنعلي اصفهاني
(معروف به
شيخ نخودكي)
يكي از استادان بزرگ درمانگري معاصر است. او در
سال 1297 هجري قمري در اصفهان در خانواده اي زاهد
و پارسا به دنيا آمد. پس از تكميل معارف در اصفهان
و نجف اشرف، علم طب را نيز در اصفهان تحصيل و تعلم
نمود و سال هاي آخر عمر خود را در مشهد مقدس و سپس
قراء اطراف مشهد به خصوص قريه نخودك اقامت داشت و
در شهريور 1321 هجري شمسي در همانجا وفات يافت.
از شيخ حسنعلي اصفهاني كرامات بسيار نقل شده است
كه در زير نمونه هائي مربوط به درمانگري هاي ايشان
به نقل قول مستقيم يا غير مستقيم از فرزندشان ذكر
شده است.(22)
·مردي
حصير باف مي گفت عيال من پس از وضع حمل تا هشت ماه
قطره اي شير در سينه نداشت كه به بچه خود بنوشاند
و از اين بابت بسيار در زحمت و اندوهگين بودم. تا
آن كه يكي از دوستان مرا به حضور حاج شيخ دلالت
كرد. بامدادي بود كه به خدمتش رفتم و جماعتي پس
از من در نوبت بودند، اما ناگهان مرحوم شيخ با
صداي بلند فرمودند آن كس كه عيالش شير ندارد
بيايد. به حضورش رفتم. سه دانه انجير مرحمت
كردند و فرمودند عيالت هر روز يك دانه از از اينها
را با قرائت سه قل هوالله احد و سه صلوات بخورد.
مستقيماً به خانه آمدم و يكي از آن سه انجير را به
عيال خود دادم. ساعتي نكشيد كه اطلاع داد سينه
هايش از شير پر شده است و شير خود به خود خارج مي
شده و پيراهن او را خيس كرده است. قبول اين
ماجراي شگفت انگيز براي زنان همسايه مشكل بود، اما
چون از نزديك ديدند به صحت گفته او اذعان كردند.
خلاصه عيال من با آنكه هشت ماه بود كه قطره اي شير
در سينه نداشت، بعد از آن چنان صاحب شير شد كه
علاوه بر فرزند خود كودكان ديگر را هم شير مي داد.
·پاسباني
مي گفت همسر من مدتها كسالت داشت و سرانجام قريب
شش ماه بود كه به طور كلي بستري شده بود و قادر به
حركت نبود. بنا به توصيه دوستان خدمت مرحوم حاج
شيخ حسنعلي اصفهاني قدس سره رفتم و از كسالت همسرم
به ايشان شكوه كردم. خرمائي مرحمت كردند و
فرمودند كه بخور. عرض كردم عيالم مريض است.
فرمودند تو خرما را بخور، او بهبود مي يابد. در
دلم گذشت كه شايد از بهبود همسرم مأيوس هستند ولي
نخواستند كه مرا نااميد باز گردانند. باري به
منزل مراجعت و دق الباب كردم. با كمال تعجب ،
همسر بيمارم در حاليكه جاروئي به دست داشت در خانه
را بر روي من گشود. پرسيدم چه شد كه از جاي
برخاستي؟ گفت ساعتي پيش در بستر افتاده بودم،
ناگهان ديدم مثل آنكه چيز سنگيني از روي من
برداشته شد. احساس كردم شفا يافته ام. برخاستم و
به نظافت منزل مشغول شدم. پاسبان مي گفت درست در
همان ساعتي كه من خرماي مرحمتي حاج شيخ را خوردم،
كسالت همسرم شفا يافته بود.
·حاج
آقا كوچصفهاني كه يكي از اعيان و ملاكين كوچصفهان
بوده است نقل كرده كه مدت ها به بيماري قند شديدي
مبتلا بودم و گاهگاه ضعف بر من مستولي مي شد. تا
آنكه سفري به آستان امام هشتم عليه السلام كردم و
در صحن مطهر به همان ضعف و رخوت شديد دچار شدم.
يكي از خدام آستانه مرا به حضرت شيخ هدايت كرد.
چون خدمت آن بزرگمرد رسيدم و شرح حال خود را دادم،
حبه اي قند مرحمت كردند و فرمودند بخور ، بسياري
از امراض است كه با فراموشي از ميان مي رود. قند
را خوردم. تا سه روز از خاطرم رفت كه مبتلا به
چنان كسالتي هستم و در آن روز متوجه شدم كه ديگر
اثري از آن بيماري در من نيست.
·شيخ
عبدالرزاق كتابفروش گفت عصر يك روز، حضرت شيخ در
حجره فوقاني يكي از مدارس مشهد مشغول تدريس بودند
كه ناگهان عقربي يكي از طلاب را نيش زد و فرياد وي
از درد برخاست. حاج شيخ به او فرمودند چه شده؟
گفت مي سوزم، مي سوزم. حاج شيخ فرمودند خوب
نسوز. و بلافاصله درد و سوزش وي ساكت شد. پس از
نيمساعت او را ديدم كه مشغول كشيدن قليان بود.
گفتم دردت تمام شد؟ گفت به مجرد آنكه شيخ فرمودند
نسوز، دردم به كلي مرتفع گرديد.
استاد ابوالقاسم پرتو
مقاله اي به نام
تواندرماني
در مجله ره آورد شماره 54 (تابستان 1379) نوشته
اند كه در زير عين آن نقل مي شود:
درباره واژه تواندرماني :
يكي از واژگاني كه از زبان فرانسوي به زبان فارسي
راه يافته واژه ي
Energie
است. برخي به جاي آن
كارمايه
را ساخته و به كار برده اند(1). اين آميزه را در
هيچ يك از فرهنگ هاي ديرين و امروزين ديگر نيافته
ام، تنها در "فرهنگ
پايه"
كه گردآورنده آن
تهمورس جلالي
است، اين واژه آميزه، برابر با "شايستگي و
مايه ي انجام كار" آمده است. واژه ي
نيرو
را نيز گاهي گاه به كار برده اند، ولي چون آن را
برابر "قدرت" تازي مي دانم، بهتر دانسته ام به جاي
واژه ي انرژي، از واژه ي
توان
سود جويم. آن چه مرا به اين گزينش برانگيخته،
نخست پهلوي بودن آن، همسنگ واژه ي نيرو است(2) و
ديگر گزينش زنده ياد سعيد نفيسي در فرهنگ فرانسه-
فارسي خود(3)، كه توان را با انرژي برابر دانسته
است.
واژه ي
Healing
در زبان انگليسي برابر است با:
The curing power of energy and spirituality
كه در پارسي مي توان آن را نيروي درمانگر "توان"
دانست. چنين چمي (= مفهوم) را كساني پذيرفته اند
كه با اين
توان آسماني
يا
مينوي
آشنائي دارند و در اين روزگاران با نام
Healer
شناخته مي شوند.
Webster
واژه ي
Heal
را برابر با
To restore to health
دانسته و چنان چمي را به آن نداده است. پس، از
ديد اين فرهنگ
To heal
برابراست با بهگشت يا بازگشت تندرستي و اين درست
همان كاري است كه يك درمانگر انجام مي دهد. از
اين روي در اين نوشته، به جاي
Healer،
واژه ي
درمانگر
را برگزيده ام، كار درمانگر جدا از كار پزشك
Physician)
يا
Medical Doctor)
است. چگونگي كار درمانگر را به دنبال باز خواهم
گفت.
پيشينه تواندرماني و توانائي مينوي در فرهنگ
ايرانزمين:
تواندرماني خود يكي از شاخه هاي
توانائي مينوي
است.
فروباريدن اين توانائي را بر جان بينشوران ايراني،
به ويژه برجستگاني كه نام هايشان در
تذكره
الاولياء
عطار نيشابوري
آمده است مي توان ديد.
ابوالقاسم قشيري
بخشي از رساله ي خويش را ويژه ي كرامات اولياء
كرده است(4). كارهاي شگرفي را كه از بركشيدگان
خدا سر مي زده است كرامات مي ناميده اند و اين
كارها به دو گونه است: باورنكردني و پذيرفتني.
نمونه هاي زير باورنكردني است:
"جابر رحبي گويد بيشتر اهل رحبه منكر بودند كرامات
را. روزي بر شيري نشستم و در رحبه شدم و گفتم
كجااند ايشان كه اولياء خدا را به دروغ دارند. پس
از آن هيچ نگفتند".
نمونه ها فراوان است و تنها نمونه ديگر را از
"حالات و سخنان
شيخ ابوسعيدابوالخيرميهني"(5)
برمي گيرم: "يك شب جماعتي تتبع مي كردند تا وي آن
جا چه مي كند. در ميان رباط چاهي بود. او را ديدند
كه چوبي بر سر چاه نهاد و رسن در وي بست و خود را
معلق از ميان چاه بياويخت و ختم قرآن ابتدا كرد تا
بانگ نماز را ختم كردي".(5)
در باره توانائي مينوي پذيرفتني، به چند نمونه ي
كوتاه بسنده مي كنم:
"حكايت كنند كه درويشي فرمان يافت (=بمرد) در خانه
تاريك. چراغ مي بايست ، طلب چراغ مي كرديم، از
ناگه روشنائي از روزن خانه پديدار آمد، تا وي را
بشستيم. چون فارغ شديم روشنائي بشد. گفتي كه
هرگز نبوده است". (6)
ابويعقوب گويد:
"مريدي به نزديك من آمد به مكه، گفت اي استاد من
وقت نماز پيشين از دنيا بخواهم شد. اين دينار از
من بستان، نيمي به گور كن و نيمي به كفن. روز
ديگر بيامد. همان وقت طواف كرد. پس سر باز نهاد و
جان تسليم كرد. او را بشستم و در لحد نهادم".(7)
"بلال بلخي بويزيد را گفت ما امسال تورا در
مكه ديديم. بويزيد گفت من آن نبوده باشم. سه بار
بلال مي گفت. مردمان گفتند ما بلال را دروغ گوي
ندانيم و تو را هم ني، اين چه حال باشد؟ بويزيد
گفت: مومن از قرص آفتاب عزيزتر است مر خداي را.
قرص آفتاب به يك جاي بود ولي به همه شهرها مي
نمايد. آن نمودن از خداي باشد، بر وجهي كه بنده
را خبر نبود".(8)
بسياري از بينشوران (عارفان) از اين كه داستان هاي
كارهاي شگرفشان بر زبان ها رود مي پرهيزيده اند.
نمونه ي زير اين چگونگي را نشان مي دهد:
"كسي نزديك
سهل ابن عبدالله
آمد و گفت مي گويند تو بر سر آب بروي. گفت از
موذن مسجد پرس كه مردي راستگو است. از موذن
پرسيد. موذن گفت من اين ندانم ، ولي اندراين
روزها در حوض شد كه طهارت كند. در آن جا افتاد.
اگر من در آن جا نبودمي همان جا بماندي".
اين داستان كوتاه و بسي داستان هاي دگر كه در
نوشته هاي سوفيانه آمده، نمايانگر آن است كه
سوفيان و پيران و بركشيدگان خدا، بازگفت كارهاي
شگرفشان را از سوي ديگران روا نمي دانسته و خواهان
پوشيدگي بوده اند. با اين همه بازگويندگان
زيستنامه هايشان، گاه به ژاژخوايي پرداخته، افسانه
ها ساخته و بر آنان بسته اند. در باره
مولانا جلال الدين محمد
دو نوشته در دست است كه هر دو كار شاگردان و
سرسپردگان اواست. يكي "رساله" نوشته ي
فريدون بن سپهسالار
و ديگري "مناقب
العارفين"
نوشته افلاكي.
شمس الدين احمدافلاكي
در زيستنامه مولانا داستان هائي از پيش خود ساخته
كه بي گمان ميوه ي تلخ بت پرستي و شگفتي كورانه
است. با اين همه در نوشته ي او و به ويژه در
نوشته ي فريدون بن سپهسالار از رويدادهائي ياد شده
كه چهره راستين مولانا را از زير ميغ افسانه
پردازي بيرون مي كشد و در اين نوشته خواهم كوشيد
كه بخشي از آن چهره را در پيوند با توانائي مينوي
پير بلخ نشان دهم.
در باره ي پوشيده داشتن كارهاي شگرفي كه از
بركشيدگان خدا سر مي زند، در "رساله
قيشريه"
چنين آمده است:
ابوبكر فورك
گويد"معجزات دليل صدق است. اگر كسي دعوي نبوت كند
معجزه فرانمايد و دليل بود بر صدق او و گفتار او.
و اگر دعوي ولايت كند معجزه دليل بود بر صدق او
اندر حال او و آن را كرامت گويند و معجزه نگويند،
هرچند كه او جنس معجزه بود. تا فرق بود ميان نبي
و ولي و معجزه و كرامت. و او گفتي فرق ميان معجزه
و كرامت آن است كه انبياء مأمورند
به اظهار معجزه و بتر ولي پنهان داشتن آن واجب
است." به كوتاه سخن پيامبر به سوي ورج (=معجزه ،
واژه ي پهلوي) دست مي يازد و آن را چون ابزاري
براي راست نماياندن برگزيدگي و گفتار خود به كار
مي برد، و بركشيده شگرفي هاي (=كرامات) خودرا از
ديد مردمان پنهان مي دارد و اين پنهان كاري بر او
بايسته است. به اين زمينه باز خواهم گشت.
ورج يا تواندرماني
در
انجيل مرقس
، باب ششم، چنين برآيندي گرفته مي شود كه نويسنده
شمار ورج هاي
عيسي
را از تواندرماني او جدا كرده:" در آن جا هيچ
معجزه نتوانست نمود، جز اين كه دست هاي خود را بر
چند مريض نهاده (9) ايشان را شفا داد". با اين
همه آن چه در انجيل هاي چهارگانه آمده، جز زنده
كردن مرده و ديگرها، تواندرماني عيسي است. دوازده
برگزيده ي او نيز از چنين توانائي بهره مند بوده
اند كه مي توانسته اند بر گيرنده و دهنده نيروي
مينوي، يا توان خدائي به بيماران تني و رواني
باشد. "پس روانه شده ..... و بسياري از ديوها را
بيرون كردند و مريضان كثير را روغن ماليده شفا
دادند."(10) در همان انجيل مرقس آمده: "و هر جائي
كه به دهات يا شهرها يا اراضي مي رفت ، مريض ها را
بر راه ها مي گذاردند و از او خواهش مي كردند كه
مريض دامن رداي او را لمس كند و هر كه آن را لمس
مي كرد شفا مي يافت." (11) "آن گاه كري را كه لكنت
زبان داشت نزد وي آورده التماس كردند كه دست بر او
گذارد. پس او ميان جماعت به خلوت برده انگشتان
خود را در گوش هاي او گذاشت و آب دهان انداخته
زبانش را لمس نمود و به سوي آسمان نگريسته آهي
كشيد و بدو گفت افتح، يعني بازشو. درساعت گوش
هاي او گشاده و عقده زبانش حل شده به درستي تكلم
نمود."(12) اين داستان كوتاه بازگوينده ي يكي از
روش هاي تواندرماني است كه امروزه نيز از سوي برخي
درمانگران به كار برده مي شود. يكي ديگر از شيوه
هاي تواندرماني عيسي را در همين انجيل مرقس مي
توان ديد و آن در باره ي يك آزاري يا پريزده
(=مصروع ، واژه ياب) است. در اين داستان ديده مي
شود كه شاگردان عيسي از درمان او ناتوان بوده اند
، زيرا عيسي گروهي را گرد شاگردان خود مي بيند كه
با آنان پرخاشگرانه گفت و گو مي كنند و چون انگيزه
را مي پرسد، يكي مي گويد:" اي استاد، پسر خود را
نزد تو آوردم كه روحي گنگ دارد و هر جا او را
بگيرد مي اندازدش، چنان چه كف برآورده دندان ها به
هم مي سايد و خشك مي گردد. پس شاگردان تو را گفتم
كه او را بيرون كنند، نتوانستند. گفت او را نزد
من آوريد. پس او را نزد وي آوردند. چون او را
ديد فوراً آن روح او را مصروع كرد تا بر زمين
افتاده كف برآورده و غلتان شد. پس از پدر پرسيد
چند وقت است كه او را اين حالت است؟ گفت از
كودكي، و بارها او را در آتش و آب انداخت تا هلاك
كند. حال اگر مي تواني بر ما ترحم كرده ما را مدد
فرما. عيسي وي را گفت: اگر مي تواني ايمان آور.
مومن را همه چيز ممكن است. در ساعت پدر طفل فرياد
بر آورده گريه كنان گفت ايمان مي آورم، اي خداوند
بي ايماني مرا مدد فرما. عيسي چون ديد كه گروهي
گرد او به شتاب مي آيند، روح پليد را نهيب داده به
وي فرمود اي روح گنگ و كر من تو را حكم مي كنم از
او در آي و ديگر داخل او مشو. پس صيحه زده و (آن
روح پليد) اورا به شدت مصروع نموده و مانند مرده
گشت. چنان كه بسياري گفتند فوت شد. اما عيسي
دستش را گرفته برخيزانيدش كه بر پا ايستاد."(13)
در آن چه باز نوشتيم اين نكته در خور نگرش است كه
عيسي به پدر مي گويد "ايمان آر". در تواندرماني،
نه تنها بيمار كه همراه او، پدر، مادر، شوي يا زن،
بايد به برون و دروني پاك به ديدار درمانگر بروند
و در باره ي كار او شك نكنند و او را از ژرفاي دل
پذيرا گردند. درباب دهم انجيل مرقس سخن از كوري
مي رود كه چون بينايي خود را باز مي يابد، عيسي به
او مي گويد"برو كه ايمانت تورا شفا داده است." در
انجيل لوقا،
باب پنجم، عيسي زمينگيري را درمان مي كند. "مفلوج
را گفت تو را مي گويم برخيز و بستر خود را برداشته
به خانه ي خود برو. در ساعت برخاسته آن چه بر آن
خوابيده بود برداشت و حمد كنان خدا را به خانه ي
خود روانه شد."(14) درباره جا به جايي نيروي
خدايي از گيرنده كه درمانگر است به بيمار و چگونگي
اين نيرو داستاني آمده در انجيل لوقا كه بسي
روشنگر است: "مردي بايرس نام كه رييس كنيسه بود به
پاهاي عيسي افتاده التماس نمود كه به خانه ي او
بيايد. زيرا كه دختر دوازده ساله اش مشرف بر موت
بود. چون مي رفت خلق بر او ازدحام مي نمودند.
ناگاه زني كه دوازده سال به استحاضه(=دشتاني ،
واژه ياب) مبتلا بود و تمام مايملك خود را صرف
اطباء نموده و هيچكس نمي توانست او را شفا دهد، از
پشت سر او آمده دامن رداي او را لمس نمود، كه در
ساعت جريان خونش ايستاد. پس عيسي گفت كي است كه
مرا لمس نموده؟ چون همه انكار كردند،
پطرس
و
رفقايش گفتند: اي استاد مردم هجوم آورده بر تو
ازدحام مي كنند و مي گويي كيست مرا لمس نمود؟
عيسي گفت البته كسي مرا لمس نموده است، زيرا من
درك كردم كه قوتي از من بيرون شد. چون آن زن ديد
كه نمي تواند پنهان ماند، لرزان شده نزد او آمد و
پيش همه مردم گفت به چه سبب او را لمس نموده و
چگونه شفا يافته است. وي را گفت اي دختر خاطر جمع
دار، ايمانت تورا شفا داده است، به سلامت برو. و
اين سخن هنوز بر زبان او بود كه يكي از خانه رييس
كنيسه آمده به وي گفت دخترت مرد، ديگر استاد را
زحمت مده. چون عيسي اين شنيد توجه نموده به وي
گفت ترسان مباش، ايمان آور و بس كه شفا خواهد
يافت. و چون داخل خانه شد جز پطرس و يوحنا و
يعقوب و پدر و مادر دختر هيچكس را نگذاشت كه به
اندرون آيد. و چون همه بر او گريه و زاري مي
كردند، گفت گريان مباشيد، نمرده بلكه خفته است....
و دست دختر را گرفته صدا زد و گفت اي دختر برخيز.
و روح او برگشت و برخاست."(15) در اين داستان نيك
است اگر بنگريم كه ياران عيسي، پطرس و ديگران، او
را استاد مي نامند، نه سرور يا پيشوا يا پيامبر.
ديگر آن كه عيسي خود در مي يابد كه به هنگام درمان
آن زن دشتان كه خونريزي هميشگي داشته، قدرتي از او
(عيسي) بيرون شده، و اين همان تراوندگي توان مينوي
از درمانگر به بيمار است. سديگر آن كه درمانگر
كاري را انجام مي دهد كه پزشكان ياراي انجام آن را
ندارند. زيرا اين زن همواره دشتان همه مايملك
خودرا صرف اطباء كرده و هيچ كس نتوانسته او را شفا
دهد. چهارم در هر دو رويداد سخن از ايمان يا
باورداشت و پذيرش مي رود.
در تواندرماني، پذيرش و باور بيمار بنياد درمان
است. اين بايستگي را در باب چهارم
انجيل متي
باز مي بينيم: "و چون عيسي از آن مكان مي رفت، دو
كور فرياد كنان در عقب او افتاده گفتند بر ما ترحم
كن. و چون به خانه در آمد، آن دو كور نزد او
آمدند. عيسي بديشان گفت آيا ايمان داريد كه اين
كار را مي توانم كرد؟ گفتندش آري خداوندا. در
ساعت چشمان ايشان را لمس كرده گفت بر وفق ايمانتان
بشود. در حال چشمانشان باز شد."
پاره اي از درمانگران از راه دور به تواندرماني مي
پردازند و در داستاني كه در باب چهارم
انجيل يوحنا
آمده، انجام آن را از سوي عيسي مي توان ديد: "و
يكي از سرهنگان ملك بود كه پسر او در
كفرناحوم
مريض بود. و چون شنيد كه عيسي از يهوديه به جليل
آمده است، نزد او آمده خواهش كرد فرود آمده فرزند
او را شفا دهد، زيرا كه مشرف به موت بود. عيسي
بدو گفت برو كه پسرت زنده است. آن شخص به سخني كه
عيسي بدو گفت ايمان آورده روانه شد. و در وقتي كه
مي رفت غلامانش او را استقبال نموده مژده دادند و
گفتند كه پسر تو زنده است. پس از ايشان پرسيد كه
در چه ساعت عافيت يافت؟ گفتند ديروز در ساعت هفتم
تب از او زايل گشت. آن گاه پدر فهميد كه در همان
ساعت عيسي گفته بود پسر تو زنده است."(16)
درمانگر عمروليث صفاري
يكي از برجسته ترين بينشوران ايراني، پايه گذار
دبستان سهيليه در سوفيگري
ابوحمدسهل بن
عبدالله تستري
يا
شوشتري
است كه در سده سيم مي زيسته، در بسره و
آبادان(عبادان) زندگي مي گذرانده. او همروزگار با
بايزيدبستامي و استاد حسين بن منصور حلاج پارسي
است. در دبستان او خوارداشت تن به ويژه از راه
گرسنگي، بنياد پاكيزگي درون و آرامش و برتري جان
است. او را به درست مي توان يكي از درمانگران و
يا استادان تواندرماني دانست. در تذكره
الاولياء(17) چنين آمده است:
"نقل است كه عمروليث بيمار شد، چنان كه همه طبيبان
در معالجه او عاجز شدند. گفتند اين كاركسي است كه
دعايي كند. گفتند سهل است كه مستجاب الدعوه است.
او را طلب كردند و به فرمان و حكم الوالامر اجابت
كرد. چون پيش او بنشست گفت: دعا در حق كسي مستجاب
است كه توبت كند و تو را در زندان مظلومان باشند.
عمروليث همه را رها كرد و توبت كرد. سهل گفت :
خداوندا چنان كه ذل معصيت او با او نمودي ، عز
طاعت من بدو نماي و چنان كه باطنش را لباس انابت
پوشاندي ، ظاهرش را لباس عافيت در پوشان. چون اين
مناجات تمام كرد ، عمروليث در حال باز نشست و صحت
يافت."
خود درماني
درمانگر مي تواند از نيروي خدايي كه بر او فرو مي
بارد به درمان اندام هاي دردناك يا بيمار خود
بپردازد. نمونه اي از اين گونه درمان را در
زندگينامه ي
جنيد نهاوندي بغدادي
مي خوانيم: "نقل است كه يك بار جنيد را پاي درد
كرد. فاتحه خواند و بر پاي دميد. هاتفي آواز داد
شرم نداري كه كلام ما در حق خود صرف كني؟ نقل است
يك بار چشمش درد كرد. طبيب گفت: اگر چشمت به كار
است (اگر مي خواهي به بينايي ات آسيب نرسد) آب
مرسان (به چشمت آب نزن). چون طبيب برفت، وضو ساخت
و نماز كرد و به خواب فرو شد. چون بيدار شد چشمش
نيك شده بود. آوازي شنيد كه: يا جنيد، در رضاي ما
ترك چشم كردي! چون طبيب باز آمد چشم او نيك ديد.
گفت چه كردي؟ گفت وضو و نماز."(18)
درمان درد چشم
در "حالات و سخنان شيخ ابوسعيد ابوالخير ميهني"
داستان زير آمده است:
در نشابور زني بوده است پارسا كه مردم نشابور از
پارسايي اش آگاه بودند. او از خانداني بزرگ و
نژاده بود و ايشي نيلي نام داشت. چهل ساله بود كه
از سراي به كوي نيامده. وي را دايه اي بود كه
پيشيارش بود. در آن هنگام ابوسعيد به نشابور آمده
و براي مردمان سخن مي گفت. دايه ايشي روزي پاي
سخن اش نشست. ابوسعيد ميان سخن خواند:
من دانگي سيــم
داشتم، حبه اي كم دو كوزه ي
مي خريده ام، چيزي كم
بر بربت من نه زير مانده است و نه
بم تا كي گويي غلنــــدري
و غم وغم
چون دايه به خانه باز گشت ايشي پرسيد پير چه گفت؟
دايه آن دو بيت كه فراگرفته بود خواند. ايشي بانگ
بر وي زد و گفت : برخيز و دهان بشوي. كسي كه اين
سخن گويد او را پارسا توان گفت؟ دايه برخاست و
دهن بشست. در آن شب ايشي را هر دو چشم به درد آمد
و همه (پزشكان) نشابور داروي چشم او دادند. هرچند
چشم خود را دارو كرد به نشد. به همه پزشكان و چشم
پزشكان روي آورد. بهبود نيافت. بيست شبانروز از
درد چشم فرياد مي كرد. شبي در خواب ديد پيري
بيمزاي او را گفت اگر مي خواهي چشمت به شود خرسندي
ابوسعيد بجوي و دل او را درياب. ديگر روز ايشي
برخاست و هزار درم در كيسه كرد و به دايه گفت چون
پير از سخن باز ماند اين كيسه را پيش وي بنه و هيچ
مگوي و باز گرد. دايه هم چنان كرد. و پير را
سرسپرده اي بود كه هر روز نان خشكي و دندانكاوي
(=خلال ، واژه ياب) پيش او نهادي. آن روز چون
مردمان بيرون شدند و آن سوفي نان فرا پير نهاد،
چون ابوسعيد نان بخورد و دندان كاويد، دايه پيش
رفت و كيسه نهاد و بازگشت تا بيرون رود. پير وي را
بخواند و گفت با او بگوي اين دندانكاو را در آب
بخيسان و بدان آب روي بشوي تا چشم سرت نيك شود و
ناباوري ات از سينه بيرون شود و چشم دلت درمان
گردد. دايه آمد و آن چه رفته بود باز گفت. ايشي
دستور پير به جاي آورد و چشمش نيك شد. دگر روز
برخاست و به ديدار پير رفت و با او گفت ناباوري و
داوري از سينه بدر كردم."(19)
در همين نوشته آمده است: "اين تغيير و تلون
واضطراب همه نفس است. آنجا كه اثري از انوار حقيقت
كشف افتد يا آن جا نه ولوله اي بود و نه مشغله
اي. خنك آن كه در همه عمر نفسي صافي از وي برآيد
و آن نفس ضد نفس بود و تا نفس غالب بود آن نفس
نبود بلكه دود تنورستان بود. چون مقهور و مغلوب
نورالسلام گردد نفس هاي صافي بر آيد، چنان كه اگر
بر بيماران وزد سبب شفاي ايشان باشد."(20)
همچنان كه ابوسعيدابوالخير گفنه، دگردشت و دگرگوني
و تاسه(=اضطراب ، مثنوي) همه از گرايش هاي نارواي
روان سرچشمه مي گيرند و تا روشنايي خدايي بر دل
نتابد و خرد روشنگر، آدمي را به گذار به سوي خدا
برنيانگيزد، دم زدن آدمي آلوده است و دم آلوده
توان درمان بيماران را ندارد.
ويژگي هاي يك درمانگر راستين را در زندگينامه
مولاناجلال الدين محمد مي توان يافت.
ويژگي هاي درمانگر
يررسي ويژگي هاي مولاناجلال الدين محمد كه درمانگر
برجسته روزگار خويش بوده، در راه و روش زندگي
پيشدرامدي است بر تواندرماني. درمانگري مي تواند
ستاننده و دهنده ي اين توانايي خدايي باشد، كه آن
ويژگي ها را بر خود پياده كرده باشد.
ويژگي هاي مولانا را سرسپرده او فريدون سپهسالار
در "رساله" باز گفته. مولانا از تن پروري و
شكمبارگي مي پرهيزيده: "در مدت چهل سال كه اين
ضعيف ملازم حضرتش بود، ايشان را در جامه خواب و
بالش نديد و جهت آسايش يك شب ايشان را بر پهلو
خفته مشاهده نكردم."(21)
اگر يك دم بياســايم، روان من
نياسايد من آن لحظه بياسايم،
كه يك لحظه نياسايم
"از حضرت ايشان استماع رفت كه چهل سال تمام در
معده ي من شب طعام نخفت."(22) "روزي كه در خانه
طبخ و تكلف بودي، با اهل خانه متغيير بودندي و
روزي كه از اسباب اغذيه و تكلف كمتر بودي بشاشت
عظيم فرمودندي و به اصحاب خانه عنايات بسيار
كردندي و گفتندي كه امروز نور فقر در جبين اصحاب
اين خانه لايح است."(23)
پهنه ياد را از همه دانشهاي زميني رو تافته تا
دانايي خدايي بر آن فرو بارد: "چون به نظر پاك
كبريا نظر كردند و ديدند كه به نسبت منازل و
مقاماتي شريف كه در پيش است و اطوار عالي كه در
راه است، علوم ظاهري و تقلد آن حجاب است و آن چه
مقصود از حصول علوم بود حاصل گشته، همه را از
جريده خاطر محو فرموده تا علوم لدني حضرتش را
منكشف گردد.
يك حمله مردانه ي مسـتانه
بكرديم تا علم بداديم و به
معلوم رسيديم"(24)
در نيايش همه آماج او پيوستن به خدا بوده: "به
استغراق و خشوعي بي حد به نماز مستغرق مي شدندي و
به كل به صفات بي چون متصل گشتندي، خود از نماز
مقصود اتصال است.
چو وضو ز اشـك
سازم، بود آتشين نمازم در مسجدم بسوزد
چو بدو رسد اذاني
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن كه
نداند او زماني، نشناسد او مكاني
عجبا دو ركعت است اين، عجبا چهارم است
اين عجبا چه سوره خواندم، چو نداشتم
زباني
به خدا خبر ندارم چو نماز مي گزارم
كه تمام شد ركوعـي، كه امام شد فلاني(25)
او سراپا شور و شيفتگي بوده و از سروده هايش
آشكار است كه خدا او را به سوي خود بركشيده:
بدان رواق رسيدم كه ماه و چرخ
نديدم بدان جهان كه جهان هم جدا
شود ز جهاني
ويژگي ديگر مولانا سرمستي او از باده مينوي است كه
زبانزد سوفيانه آن
سكر
است. در اين باره
فريدون سپهسالار
چنين مي نويسد: "اين مقامي است كه چون رجال الله
به مقام قرب و وصال مي رسند از غايت حسن لقاي
سبحاني تجرع شراب محبت كرده مست لقاي بي چون و
چگونه مي شوند." مولانا در يكي از سروده هاي خود
شورمندانه مي گويد:
از كف خويش جسته ام، در تك خم نشسته ام
تا همگي خدا بود، حاكم و كدخداي من
سرمست از باده ي مينوي و دلباخته زيبايي و شكوه
خدا، چون از آن جايگاه پيوند و نزديكي به جهان خود
فرود مي افتد، سوز بي بهرگي از ديدار آتش شيفتگي
را در او فروزان مي كند. شور و شادي دروني او
ميوه ي شاداب اين شيفتگي است.
من طربم طرب منم، زهره زند نواي من
اين ساختار مينوي است كه به پايگاه بازيافت و
شناخت و آگاهي مي رسد و روشنايي يا نيروي خدا بر
او مي تابد و مي تواند كه از او بگذرد و به ديگران
برسد.
نمونه هايي از تواندرماني مولانا و برهان الدين:
يكي از رويدادهاي كارساز در زندگي مولانا جلال
الدين محمد، فرا رسيدن
برهان الدين ترمذي
از ترمذ به قونيه است. او براي ديدار پير خويش
سلطان العلماء بهاءالدين ولد
پس از سالها دوري و سرگرداني خود را به روم رسانده
و با اندوه بسيار دريافته بود كه يك سال دير آمده
و بهاءولد به جانان پيوسته. به هنگام رسيدن اش
مولانا در لارنده بود ولي چون از بازگشت لالاي پير
خود آگاه شد شتابان به قونيه باز آمد. مولاناي
جوان با آنكه در آن زمان سخنوري به نام بود، برهان
را سايه پدري دانست كه همواره "معارف" اش را مي
خواند. اگر براي دنباله گيري آموزش آهنگ شام كرد،
به دستور برهان بود. نيازي به گفتن نيست كه ميانه
ي مولانا و برهان الدين پيوندي در كار بود كه
نگهداشت آن را مولانا خويشكار خود مي شناخت.
كساني كه زندگي مولانا را نوشته اند و از خواست
برهان الدين وفرا رفتن اش به "قيصريه" ياد كرده
اند، اين نكته را نكاويده اند كه برهان خواهان
جداسري و يلگي مولانا بوده و از اين كه او خود را
وابسته و پيرو كسي بداند بازش مي داشته است.
در باره ي خواست برهان الدين كه قونيه را واگذارد
و به قيصريه برود ، در مناقب العارفين
شمس الدين افلاكي
داستاني آمده است كه نشانه ي برخورداري مولانا از
تواندرماني است. داستان چنين است:
پس از همدمي و همراهي چندين ساله برهان الدين از
مولانا دستوري خواست كه به سوي قيصريه رود و زماني
آن جا بماند. مولانا نمي خواست و اورا از روانه
گشتن به قيصريه باز مي داشت. ولي اين انديشه دمادم
با برهان بود. روزي گروهي از ياران همپاي مولانا
برهان را بر استري نشاندند و به سوي باغ هاي
پيرامون شهر روانه گشتند. همان گاه در آيينه ي
پندار برهان نگاره ي قيصريه باز تافت. استر از
جاي برجست و او را بينداخت. هانا پايش درون موزه
بشكست، آهي بكرد و بيخود شد. ياران استر را
گرفتند و باز او را برنشاندند و به باغ همام الدين
سپهسالار بردند. چون موزه را برون كردند انگشتان
پايش خرد شده بود. خداوندگار و ياران بگريستند.
برهان گفت "زهي مريد كه پاي شيخ را شكند. "مولانا
دست بر انگشتان شكسته نهاد، چيزي بر دميد. همان دم
زخم به هم در آمد و انگشتان راست گشت. از داستان
زير بر مي آيد كه بهاءالدين ترمذي خود از چنان
تواني بهره مند بوده است:
روزي برهان سرمست از ديدار خدا از مدرسه بيرون
آمده به شور فراوان دوان دوان مي رفت و فرجي اش
گشاده و باز بود. ناگاه هشيارسري برابر او رسيده
گفت ها، درويش كنار فرجي ات را راست كن. فرمود
مرا غم آن نيست، تو دهان خود راست كن. در حال
دهان آن شخص طناز لقوه گشت. فرياد كنان سر در پاي
برهان نهاد، به يك دم دهانش راست شد.(27) اين
داستان هم به گونه اي ديگر بازگوينده نيروي مينوي
و درمانگر مولانا است:
ناگاه پيرمردي سينه كوبان در آمد و سر در پاي
مولانا نهاده زاري كنان گفت هفت ساله فرزندي
داشتم، او را دزديده اند. چند روز است دنبالش
سروپا برهنه مي گردم، بيچاره شدم، او را نمي
يابم. مولانا فرمود شگفت است، جهانيان خدارا گم
كرده اند و او را نمي جويند و سينه و سر نمي
كوبند. تورا چه شده است كه چنين مي كني؟ مردي
پير در هواي كودكي خود را رسوا مي كني، چرا يكدم
خداي جهانيان را نجويي و از او ياري نخواهي تا
يوسف گمگشته را يعقوب وار بيابي؟ پير بيچاره
پيشاني بر خاك نهاد. از پيشگاه خدا پوزش خواست و
ياري جست. همان دم مژده رسيد كه فرزند گمگشته اش
را باز يافته اند.
|