خاطراتي از استاد پرورنده
خاطرات استاد ابوالقاسم پرتو:
نامش هادي پرورنده است، همسرش
به او امير مي گويد و پيرامونيانش اورا استاد مي
خوانند، كه به راستي در كار خود استاد نيز هست.
آدمي است مانند آدم هاي ديگر، چهره اش هيچ ويژگي
ندارد، از مرز هفتاد سالگي گذشته ولي جوانتر مي
نماياند. ديدار با او آسان نيست، زيرا بيماران
بسيار، كه در باره ي نيروي شگفت انگيز درمان بخشي
كه از دست هايش مي تراود چيزي شنيده يا خوانده
اند، از گوشه و كنار سوي او مي شتابند، با دل هاي
تپان و سرشار از آرزو، زيرا كه او را واپسين اميد
خود و درمانگر دردها و بيماري هاي درمان ناپذير
خود مي دانند.
پيش از آن كه فراتر بروم بايد چند زمينه را روشن
گردانم. جهاني كه در آن زندگي مي كنيم، با همه
كوشش ها براي شناختنش، هنوزناشناخته و سرشار از
رازهاي نهفته و پرسه هاي ناگشوده است. از ساده دلي
است اگر بپنداريم كه دانش ها ابزارهاي نيرومند
شناسائي ما، پاسخگوي همه پرسش هايند. خرد آدمي در
پهنه اي از هستي كارساز است كه كارگرانش يا سُهش
هاي ( = حواس) تن ما مي توانند برداشت هاي خود را
از باشنده ها يا پديده ها بدان گزارش دهند. ولي
آيا هستي همان است كه چشمانمان مي بينند و يا
آواهاي پيچيده در جهان همان هاست كه به گوشمان مي
رسد؟ پس آن كسي كه مي گويد: چون نمي بينم باورش
ندارم، در پيله اي از كانايي (= جهل) كه گرد خود
تنيده گرفتار آمده.
ديگر آن كه هنگامي مي توان از خرمن بينش يك پيشواي
مينوي خوشه چيد كه جستجوگر توانايي دريافت و
گيرندگي را در خود گسترش داده باشد. آنان كه با
ناباوري دنبال كسي را مي گيرند به اميد آن كه به
روشنايي دست يابند و پرده ها برابرشان فروريزد و
آن چه ناديدني است آن بينند، اگر سال ها در راه
گام بردارند به جايي نمي رسند. به سخن ساده تر تا
در آدمي پذيرش ننشيند، سرسپردگي ساختگي است و بر
بنياد شيفتگي نيست. حافظ مي گويد :
چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي كه
جام جم نكند سود وقت بي بصري
اين كوري، يا به زبانزد درست اين كوردلي،
بازدارنده آدمي از شناخت نيروي نهفته اي است كه
همگان را از آن بهره نيست و يك دهش خدايي است.
سديگر آن كه بهره مندان از نيروهاي نهفته، هماره
يكسان نيستند. نيروگاه در آنان در مرز پويايي است
و گاه به ايستايي نزديك مي شود. بينشوران گاه بر
تارم اعلا نشسته و گاه پشت پاي خويش نديده اند.
چهارم آن كه نيروهايي كه دانش ها با همه پيشرفت از
شناخت آن ها ناتوان مانده اند، در زمينه هايي فرود
مي آيند كه پيشاپيش خود را براي پذيرش آماده كرده
باشند. كساني كه درون پالوده و پاكيزه ندارند، يا
كساني كه درون را با انديشه هاي ناروا انباشته اند
و سود خود را در زيان ديگران مي جويند، درهاي بسته
در برابر نيروهاي پنهاني بشمار مي آيند.
دوست جواني دارم به نام
امين حميد،
آشنايي با او هنگامي آغاز شد كه به خواست گروهي از
ياران "انديشه هاي فلسفي ايراني" را آموزش مي
دادم. از همان نخستين روز آشنايي دريافتم كه شمار
امين از ديگران جداست. امين با بينش چيني و هندي
پيوند چندين ساله داشت، بسيار چيزها مي دانست كه
من نمي دانستم. شگفت انگيز بود كه جواني ايراني كه
بخش بزرگي از آموزش خود را در آمريكا انجام داده،
آن چنان راه شناخت راستين را درنورديده باشد.
امروز اگر پاره اي از گفتارهاي ژرف لائوتسو فيلسوف
بزرگ چين را به ياد سپرده ام و آن ها را گاه پيش
خود زمزمه ويا بهتر بگويم مزمزه مي كنم و سرشار
مي شوم، اين چگونگي را به امين بدهكارم. چند ماه
پيش ، پس از دو سه ماهي كه از او آگاهي نداشتم،
زنگ زد و گفت كه هفته اي دو روز با استاد پرورنده
كار مي كند وبا او در باره ي من گفت و گويي داشته
و استاد مي تواند مرا بپذيرد. دوشنبه روزي امين
دنبالم آمد و مرا در
"تورنس"
به درمانكده اي برد كه كارگاه مينوي پرورنده است.
چنان كه در آغاز نوشتم پرورنده را آدمي ديدم ساده،
با برخوردي مهربان كه چشمان كوچكش را پرتوي از
نيكخواهي روشن كرده بود. يكي از خويشان نزديكم كه
در آنكارا چند سالي همكار او بوده، آگاهي داده بود
كه پرورنده آموزش دانشگاهي خود را در سترازبورگ
انجام داده و با زبان هاي فرانسوي و انگليسي نيك
آشناست. هم او افزوده بود كه پرورنده نزديك به
پنج سال در تركيه و كشورهاي بالكان وابسته فرهنگي
ايران بوده. با دانستن چنين پيشينه اي پندار
پليدي را كه از ناباوري در آدمي جوانه مي زند، كه
اين هم يكي از آن دكاندارهاست كه براي شكار مردم
ساده تله مي گذارد، در خود كُشته بودم.
كمتر كساني را در اين روزگاران مي توان يافت كه
درون و بيرونشان يكي باشد. پرورنده يكي از آن كسان
است. چهره ي او آيينه ي درون پاكيزه ي اوست.
دفترش تالارچه اي بود آراسته با غالي گرانبهاي
تبريز و تنديس هاي چيني چشمگير. مي انديشيدم كه
استاد بيماران را يك يك مي بيند، ولي با شگفتي
ديدم كه آن دفتر پر است از آدم. جز من و امين و
بانوي جوان فرشته آسايي به نام منير، بانويي اندك
فربه همراه با پدرش و يك پزشك جوان ايراني، با چند
تن ديگر كنار هم نشسته و برخي ايستاده بودند.
بانوي اندك فربه، كفش هاي خود را از پاي بيرون كرد
و روي نيمكت دراز كشيد و پرورنده بالاي سرش نشست.
ابزار كارش نياياك يا شمارافزار (= تسبيح) شاه
مقصودي بود كه گاه آن را فرازِ اندام هاي گوناگون
بيمار نگاه مي داشت. نياياك چون آونگ به جنبش در
مي آمد و زماني نيز از جنبش باز مي ماند. همه
نيروهايم را در چشمانم گرد آمده و نگاهم روي
پرورنده و بيمار همان جنبش آونگ را داشت. هنگامي
كه دست راست پرورنده بر تن بيمار خزيدن را آغاز
كرد، آشكارا ديدم كه چهره بيمار روشن شد. در آن
چهره كه از فشار درد چين و شكن برداشته و تيرگي
نوميدي از بهبود بر آن سايه افكنده بود، جواني،
زيبايي و تندرستي شكوفيد.
بيمار ديگر بانويي آمريكايي بود كه برادرش او را
همراهي مي كرد. زن از درد همچون مارگزيده اي به
خود مي پيچيد. چون دست استاد روي اندام هاي بيمار
به جنبش در آمد، ديدم كه زن چشمان خود را بست و در
او آرامشي پديد آمد، همانند آرامشي كه در خوابي
خوش به آدمي دست مي دهد. هنگامي كه چشمان خود را
بازگشود و از روي نيمكت برخاست، آرزو كردم كه
بدانم كه در آن چند دم زودگذر بر او چه گذشته
است؟ با من گفت: ديدم كه در تاريكي شناورم و
خيزابه هاي درد چون تازيانه بر تنم مي كوبند و
ناگهان از گوشه اي ستاره اي نارنجي رنگ درخشيدن
گرفت و بزرگ و بزرگتر شد و در اين افزايش، آن
تاريكي ستبر آرام آرام كاهش يافت. خود را از
تاريكي رها يافتم و به درون ستاره خليدم، آنجا
باغي بزرگ بود، غنچه ها باز مي شدند و بازشدنشان
به لبخند همانند بود.
از بخت بلند چند بار توانستم به كارگاه مينوي
استاد پرورتده راه يابم و بيماراني را ببينم كه
ناآرام و دردناك مي آمدند و پس از بهره گيري از
نيروي خدايي او، اسوده و بي درد مي رفتند. بر سر
آن نيستم كه همه ديده ها را بنويسم و يا پرونده
هايي را كه رسيدگي كرده و خوانده ام در اين پاليده
(= مختصر) بازتابانم. آنچه گفتني است برخورد يك
نيروي شگفت انگيز است كه فراسوي دانش پزشكي به كار
مي پردازد و كارساز نيز هست.
چرا و چگونه پرورنده از چنين نيرويي برخوردار
است؟ نيرويي كه از شانزده سالگي در او روييده و
با گذشت زمان گسترش پذيرفته؟ بي شك مي توان گفت كه
اين نيرو از جهاني ناشناخته فرود مي آيد و بر
زمينه اي آماده مي نشيند. ولي اين زمينه كدام است؟
چرا به گذشته ي دور باز نگرديم؟ چرا رويدادهاي
بازگفته در رساله ي قشيريه را نخوانيم و يا داستان
هايي را كه پيرامون بينشوران ايراني، عطار
نيشابوري در تذكره الاولياء آورده است. پيران و
پيشواياني كه چون گام بر مي داشتند، ماري در
پيشاپيش ايشان شادمانه بر خاك مي خزيد، چنانكه در
اسرارالتوحيد در باره ي ابوسعيد نوشته شده، يا
چنانكه در زندگينامه حلاج آمده، به ياران گرسنه
خود گفت مرا بتكانيد و چون تكاندند، خرماي فراوان
از او فرو مي ريخت. آري اين زمينه كه مي تواند
پذيراي نيروي ناشناخته باشد، روان آدمي است، كه
زماني كه همه رنگ هاي وابستگي به جهان خاكي را به
بي رتگي مي كشاند و همه زنگ هاي تيره چون آز و كين
و آزار و ستم و خشم را از خود دور مي گرداند.
نبايد پنداشت كه اگر با آماج چنان نيرويي و در
آرزوي بهره گيري از آن، پالايش درون را آغاز كني
به دلخواه مي رسي، زيرا چنان كه ابوسعيد با يكي از
پيروان شيفته خود گفت: از تو نمي شود، چون تو مي
خواهي!
نمي خواهم شما و خود را گرفتار جستارهاي (= مباحث)
پيچيده اي كنم كه با دانش نيرو درماني پيوند مي
يابد، يا در باره ي بيماراني سخن بگويم كه در پنجه
هاي ستمگر چنگار (= سرطان) چون سپندار (= شمع)
فروزان آب مي شده اند و به دنبال كارسازي نيروي
آسماني كساني چون پرورنده، در آزمايش هاي بافت
شناسي كوچكترين نشاني از آن بيماري جانگداز يافت
نشده است. تنها بايد بگويم كه با چشمان خويش به
نيرويي كه از دست هاي استاد پرورنده مي تراود پي
برده ام. آن نيرو را ديده ام و باور كرده ام.
نيك است اگر اين سروده ي حافظ را باز خوانيم:
چنينم هســـت
ياد از پـير دانا
فراموشـــــم
نشد هرگز همانا
كه روزي رهـروي در سرزميني
به لطفش گفت رندي ره نشـيني
كه اي سالك، چه در انبانه داري
بيا
دامــــــي
بنه گر دانه داري
جوابش داد و گفتــــا
دام دارم
ولي
سيـــمرغ
مي بايد شكارم
خاطرات آقاي محمد غفار سه ده:
شغل من كشاورزي است و در حصارك شهريار كشت گندم و
جو و ذرت و انگور مي كنم و آب روستاي ما از
رودخانه كرج تأمين مي شود. در سال 1373 در فصل
بهار بارندگي خيلي كم بود. به اداره آب رودخانه
كرج رفتم و از رئيس تقاضاي آب از رودخانه كردم.
ايشان گفتند امسال بارندگي نشده و آب كافي در سد
كرج ذخيره نشده. نمي توانم آب طولاني به شما
بدهم. فقط چند روزي آب كمي به من دادند. يك روز
براي عرض ادب خدمت استاد پرورنده رفتم. درضمن
صحبت عرض كردم امسال وضع كشاورزي و محصول خوب نيست
و زراعت ها و باغات خيلي تشنه اند. فرمودند كجا
بايد باران بيايد؟ عرض كردم اول باران بيايد كه سد
كرج پر شود و بعد آب اضافه باشد كه به مزارع
برسد. فرمودند نگران نباشيد تا چند روز ديگر ان
شاءالله باران مي آيد و آب فراوان مي شود. خيلي
مطمئن اين موضوع را فرمودند. چون خيلي به ايشان
ايمان داشتم مطمئن شدم كه باران خواهد آمد. همان
روز رفتم خدمت رئيس رودخانه و گفتم نگران نباشيد،
امروز خدمت استاد پرورنده بودم و ايشان فرمودند تا
چند روز ديگر باران مي آيد و شما به من آب خواهيد
داد. ايشان فقط گوش دادند و حرفي نزدند. دو سه
روز ديگر ابرهاي پراكنده در آسمان پيدا شدند و به
تدريج زياد شدند و باران شديد و زيادي شروع به
باريدن كرد. به قدري آب فراوان شد كه نه تنها سد
كرج از آب پر شد و مزارع به طور كامل مشروب شدند،
بلكه مقدار زيادي آب كه از مصرف مزارع زياد تر بود
هرز رفت.
خاطرات آقاي هوشمند بالازاده :
سال 1362 جهت درمان بيماريم به سنگاپور سفر كرده
بودم. تومور نخاع داشتم كه باعث فلج پاي راستم شده
بود. هنگام بازگشت نزد يكي از دوستان رفتم كه
كمردرد هميشگي و مزمني داشت. ديدم برخلاف انتظار
خيلي شاد و سرحال است و خودش از من پذيرائي كرد.
با حيرت علت را جويا شدم. گفت: "كمردردم به وسيله
لمس استادي خوب شده است و حكايتي حيرت انگيز
دارد." و آنگاه برايم ماجراي بهبودش را توسط استاد
پرورنده شرح داد. در حالي كه حكايت دوستم را گوش
مي كردم، با كمال تعجب در گوشه اتاق چهره و نيم
تنه انساني را مشاهده كردم. به دوستم گفتم كه چنين
تصويري مي بينم و مشخصات چهره را بازگو كردم.
ايشان در حالي كه هيجان زده شده بود دست به تلفن
برد و گفت: "تو درست مشخصات و خصوصيات استاد را
گفتي و اين يك اتفاق عادي نيست." بعد از چند لحظه
خود استاد گوشي را برداشتند و قبل از اين كه دوستم
موضوع را مطرح كند استاد فرمودند: "بله مي دانم
... " و تمام علائم ظاهري و باطني بيماري مرا به
ايشان گفتند. حال و هواي ما دو نفر در آن زمان
قابل توصيف و به تصوير كشيدن نيست. قرار ملاقات
براي فرداي آن روز فراموش نشدني گذاشته شد.
آن روز از آب زلال چشمه معرفت نوشيدم و آن شب شبي
پر از نياز و شوق داشتم و درونم پر از آشوبي بود
كه خبر از اتفاق و تحولي عجيب مي داد.
صبح به اتفاق دوستم به منزل استاد شتافتيم. استاد
همان چهره مهرباني را داشت كه ديده بودم و فضاي
خانه گرم و مطبوع و آرامبخش بود. استاد دستهايشان
را روي سر يك خانم بيمار گذاشتند و من يك باره رنگ
هائي را ديدم كه باور كردني نبودند. من در آن موقع
از انرژي و طول موج هاي مختلف و رنگ هاي مختلف آن
اطلاعي نداشتم، ولي براي اولين بار در زندگيم شاهد
زيباترين رقص نورهاي رنگارنگ شدم. افسوس كه كلمات
مناسبي براي توصيف زيبائي آنچه كه ديدم ندارم، رنگ
هاي فيروزه اي به صورت قطراتي زلال و شفاف به سان
باران باريدند و سراپاي بيمار را احاطه كردند و
بيمار مانند چراغي فروزان شد. دو نقطه نوراني شديد
چشمك زنان به دور بيمار مي چرخيدند. سپس رنگ سبز
خاصي به اين مجموعه اضافه شد و نقطه هاي نوراني
مانند ستاره هائي در بالاي سر استاد و پشت سر او
مي چرخيدند و بعد به صورت فواره به طرف پائين فرود
مي آمدند. گيج و مبهوت شده بودم، خداي من، آيا
چشمهايم ايرادي پيدا كرده بودند؟ آيا آنچه مي
ديدم واقعيت داشت؟
پس از چند دقيقه نوبت به من رسيد. از چشمان استاد
نوري گرم و غير قابل توصيف ساطع مي شد. از ناحيه
شكم استاد نوري نارنجي رنگ بيرون مي آمد و به دور
من مي چرخيد. دست روي كمرم گذاشتند و گرمائي غريب
به طرف پاهايم سرازير شد. پس از چند دقيقه
فرمودند كه بلند شوم و راه بروم. قدم هاي اول و
دوم را كه برداشتم با تعجب مشاهده كردم كه احتياجي
به عصا ندارم و ديگر كمرم درد نمي كند. اين كه
ديگر خطاي باصره نبود!
هيجان آن لحظات را بارها پس از آن در ذهنم مزمزه
كرده ام. آن روز آغازي بود براي انسان شدن و
شروعي بود براي عاشق شدن و نقطه عطفي بود براي پر
نمودن جاي خالي پدرم كه احساس كمبود او هميشه مرا
آزار مي داد. آنچه را كه ديده بودم براي استاد
بازگو كردم و ايشان سكوت كردند. فكر كردم ايشان
حرف هاي مرا كه آرام گفته بودم نشنيده اند. موقع
خداحافظي قرار ملاقات مجدد براي فرداي آن روز
گذاشتند.
صبح فردا باز با اشتياقي وصف ناپذير به طرف خانه
اي كه نور خدا در آن ساطع بود و فرشتگان در آن
نغمه عشق مي نواختند و ملائك پرستاري دردمندان و
دلسوختگان را مي كردند روان شدم. پشت در منزل
استاد ايستاده بودم، غرق در افكار و غافل از زمان.
در باز شد و استاد با لبخند مهربانش با نگاه مسير
را با رنگ هاي گل بهي و نارنجي نشانم داد. دختر
جواني با مادرش در آن جا بودند. دختر، دانشجوئي
بود كه پزشكان تشخيص بيماري ام اس پيشرفته را براي
او داده بودند. با زحمت بسيار و با تكيه به مادر
راه مي رفت. وقتي كه استاد شروع به درمان او
كردند آتشبازي غريبي آغاز شد. رنگين كماني از
زبانه هاي آتش مانند آتشي كه از دهانه آتش فشان
خارج مي شود از دست هاي استاد جاري بود و به طرف
بيمار سرازير مي شد و به داخل بدن او مي رفت و مي
چرخيد و رنگ هاي آن عوض مي شد و از عضوي به طرف
عضو ديگر مي رفت و در آن جا دوباره رنگي ديگر مي
يافت. وقتي كه امواج به دستگاه گوارش بيمار
رسيدند، حلقه هاي نور تيره يشمي رنگ مانند رگبار
از پائين كبد خارج شدند و در ابري نارنجي رنگ
محصور شدند و دور شدند. بعد حبابي آجري رنگ در
ناحيه پانكرآس ايجاد شد و به تدريج بزرگ شدو به
طرف چپ بدن بيمار حركت كرد و محصور در ابر ديگري
از بيمار دور شد. استاد به بيمار فرمودند كه بلند
شود و راه برود. دختر عاجزانه نگاهي به استاد كرد.
استاد مجدداً دستور را تكرار كردند. بيمار با
ناباوري تكاني به خود داد و برخاست و آرام آرام
شروع به راه رفتن كرد. پس از چند قدم كه به طرف
مادرش رفت، با گريه اي از سر خوشحالي به مادرش
گفت: "ديدي مادر كه خودم بلند شدم و راه رفتم؟"
معلوم بود كه بهبودي در همين حد منتهاي آرزويشان
بود، و رفتند. بيمار ديگري وارد شد. دختر بچه اي
9 ساله كه به گفته پدرش 30% شنوائي داشت. وقتي كه
دست هاي استاد به طرف گوش هاي او حركت كرد،
گردبادي از رنگ هاي سبز و طلائي به طرف گوش هايش
جاري شد. يك قسمت از گردباد به طرف پيشاني بيمار
پيچيد و قسمتي ديگر به سوي كليه هاي بيمار رفت.
از حدود ناف بيمار حلقه هاي به هم پيوسته كبود رنگ
به بيرون مي آمدند. نتيجه كار بهبودي ناگهاني
شنوائي بيمار بود!
وقتي كه با استاد تنها شدم مجدداً روي پاي من كار
كردند. قسمت بيروني پايم بيحس بود و سه انگشت كوچك
پايم حركت نداشت. هنگامي كه از روي تخت برخاستم و
به دستور استاد راه رفتم، بيحسي كاملاً برطرف شده
بود و دو تا از سه انگشت به حركت افتاده بودند.
احساس مي كردم كه روي ابرها شناورم. استاد
پرسيدند: "آيا امروز هم چيزي ديدي؟" عرض كردم كه
آري و تعريف كردم. استاد روي صندلي كه چند متري از
من فاصله داشت نشستند و دست هايشان را به طرف نيم
متري طرف چپ من روي چهارچوب در گرفتند. حلقه اي
بيضوي روي در نمايان شد، در وسط حلقه نقطه اي
نوراني به رنگ سفيد و طلائي روشن بود كه به تدريج
تبديل به سبز و كم كم يشمي و آبي روشن و آبي
فيروزه اي بسيار خوش رنگي شد. از اطراف حلقه هم
رنگ هاي قرمز آتشين و گل بهي ساطع مي شد. استاد
فرمودند كه آنچه را كه ديدم بگويم. عرض كردم.
استاد با تأييد مشاهداتم شك ها و دودلي هاي من را
برطرف كردند و فرمودند: "ديدن دامنه اي بس گسترده
دارد. خداوند به بعضي اذن ديدن بيشتري عطا فرموده
كه به اين اشخاص پرتوبين مي گويند و تو هم پرتوبين
هستي."
خاطرات آقاي عباس خوشدل:
سال ها قبل از انقلاب، كليه رايزني هاي فرهنگي
خارج از كشور از نظر سازماني تابع سازمان هنرهاي
زيبا از وزارت فرهنگ و هنر بودند. استاد پرورنده
نيز به عنوان رايزن فرهنگي ايران در تركيه و
كشورهاي بالكان خدمت مي كردند. پس از مدتي ايشان
به ايران برگشتند و معاون اداره كل فعاليت هاي
هنري وزارت فرهنگ و هنر شدند. من در آن زمان
سرپرست برنامه هاي آموزشي و هنري در اداره كل
فعاليت هاي هنري بودم و لازم بود براي همآهنگي
برنامه ها با استاد پرورنده تماس روزانه داشته
باشم. آشنائي و دوستي اينجانب با ايشان از آن زمان
آغاز شد.
مدتي از استاد بي خبر بودم، تا تقريباً دوسال
پس از انقلاب كه يك روز ايشان را در چهار راه
استانبول تهران ملاقات كردم. پس از ديده بوسي و
احوالپرسي از من سئوال كردند اين روزها چكار
ميكنيد؟ در جواب گفتم در اوقات بيكاري به جمع آوري
نوارهاي موسيقي مشغول هستم. ايشان فرمودند من هم
تعدادي نوارهاي ضبط شده موسيقي ايراني دارم كه اگر
مايل هستيد از اين نوارها براي مجموعه خودتان كپي
كنيد. قرار شد روز سه شنبه در منزل من همديگر را
ملافات كنيم.
آن جلسه سه شنبه به جلسات منظم روزهاي سه شنبه
تبديل شد و با اين ترتيب موجبات ارتباط مجدد و
تداوم دوستي با استاد پرورنده فراهم گرديد. در يكي
از اين جلسات استاد فرمودند اگر بيمار ميگرني در
حدي كه از معالجات معمول نتيجه نگرفته باشد داريد
من آنان را معالجه خواهم كرد. اين جمله براي من كه
سالها به عنوان دوست و همكار ايشان را مي شناختم
خيلي عجيب بود، چون هيچگاه در طي سالهاي آشنائي با
استاد در مورد شفابخشي ايشان مطلبي به صورت مستقيم
يا غيرمستقيم نشنيده بودم. از آن پس در جلسات سه
شنبه، براي مدت يكسال و اندي، ده ها بيمار را به
ايشان معرفي كردم كه با دست هاي شفا بخش او بهبودي
يافتند. پس از مدتي چون به تعداد بيماران روز به
روز اضافه مي شد، قرار شد محل ديگري براي معالجه
بيماران در نظر گرفته شود.
در يكي از اين جلسات سه شنبه آقاي تورج كيارس
خواننده فرهنگ و هنر به ديدن ما آمده بود. موقع
خداحافظي آقاي كيارس به علت كمر درد نتوانستند كفش
هاي خود را به پا كنند. استاد پرورنده با دست كمر
ايشان را لمس كردند و درد ايشان بر طرف شد، به
طوري كه توانستند به راحتي كفش هاي خود را بپوشند.
همسر اينجانب (خانم پريچهر پوستي)، مدت ها بود
كه از گردن درد و دست درد شديد رنج مي بردند، به
طوري كه هر دو دست خود را باندپيچي مي كردند. در
يكي از جلسات، استاد به ايشان دستور دادند كه باند
ها را باز كنند. همسرم با سختي و درد شديد شروع به
بازكردن باندها كردند، در حاليكه استاد با نگاهي
نافذ به دست هاي ايشان نگاه مي كردند. بعد از
لحظاتي كه باند ها برداشته شدند، خانم پوستي بدون
كوچكترين ناراحتي دست هاي خود را حركت دادند و
گفتند كه اثري از دردها نيست.
در يكي ديگر از جلسات روزهاي سه شنبه ، يكي از
دوستان مشترك به نام آقاي مهندس صعوه حضور
داشتند. استاد از ايشان سئوال كردند: "آقاي صعوه
شب گذشته ساعت
12
با من كاري داشتيد؟" آقاي صعوه اظهار داشتند:
"ديشب از درد دندان بسيار رنج مي بردم. در آن
ساعت شب فكر كردم براي تسكين درد از شما كمك بگيرم
و به شما فكر كردم. خوشبختانه درد به كلي برطرف
گرديد." استاد پرورنده با تبسم هميشگي فرمودند:
"از عنايات خداوند بود."
در يكي از جلسات استاد فرمودند: "عباس خان،
آيا امروز قرار است آقاي ايزدپناه در جلسه ما شركت
كنند؟" عرض كردم كه در اين مورد اطلاعي ندارم.
فرمودند: "ولي خواهند آمد." لحظه اي نگذشت كه
زنگ در به صدا در آمد و آقاي ايزدپناه بدون اطلاع
قبلي وارد شدند.
من يك اتومبيل دوج قديمي داشتم كه پس از سالها
استفاده موتور آن به روغن سوزي افتاده بود و آن را
براي تعمير گذاشته گذاشته بودم ولي هر كاري
ميكردند درست نمي شد. در مورد مشكل تعمير اتومبيل
روزي با استاد صحبت كردم. پس از مكث كوتاهي
فرمودند عباس خان به زودي ماشين شما درست مي شود.
فرداي آن روز از تعميرگاه اطلاع دادند كه ماشين
تعمير شده و قابل استفاده است. برايم بسيار جالب
بود كه بدانم مشكل چگونه برطرف شده است. از
تعميركار در اين مورد پرسيدم. گفت ديروز موقع نهار
يك دفعه مثل اينكه صدائي به من گفت آيا انباره
اگزوز ماشين را بررسي كرده اي؟ پس از بررسي انباره
اگزوز متوجه شدم انباره پر از دوده و روغن سوخته
شده و عمل تخليه گاز از اگزوز انجام نمي شود. در
جلسه بعد موضوع را با تعجب به استاد گفتم. با
لبخند هميشگي فرمودند: "نگفتم به زودي درست مي
شود؟" و قبل از اينكه سئوالي كرده باشم افزودند:
"اين هم از عنايات خداوند است."
دختر عموي همسرم حاصل وصلت نزديك خانوادگي و
دچار اختلالات جسمي و ذهني بود. غذا نمي خورد و
مرتب فرياد مي كشيد و قادر به ايستادن و راه رفتن
نبود. والدين كودك پس از معالجات نا موفق در ايران
با يكي از بيمارستان هاي لندن تماس گرفته بودند و
از بيمارستان نامه دريافت كرده بودند كه معالجه
دختر پنج ميليون تومان هزينه خواهد داشت و بهبودي
در حدود ده در صد پيش بيني مي شود. در يكي از
جلسات سه شنبه بنا به خواهش من استاد اين دختر را
پذيرفتند. استاد براي دقايقي دستهاي خود را روي سر
دخترك گذاشتند و سپس فرمودند او را روي پاهايش
نگهداريد. صحنه پرشكوهي بود. دخترك بدون كمك
توانست سرپا بايستد. مادرش با چشماني گريان روي
پاي استاد پرورنده افتاد. استاد با ناراحتي از اين
كار جلوگيري كردند و فرمودند: "شما كه فرد تحصيل
كرده اي هستيد، اين حركت از شما بعيد است. ما
بندگان فقط در مقابل خداوند يكتا سجده خواهيم كرد،
نه در برابر بنده ناچيزي چون من." تا زماني كه
آقاي پرورنده در ايران بودند، اين بيمار زير پوشش
انرژي درماني او قرار داشت و پس از مسافرت استاد
به آمريكا نيز پدر و مادر دختر او را به آنجا
بردند تا معالجه ادامه يابد. اين دختر اكنون
كاملاً سالم است و در يكي از دانشگاه هاي آمريكا
مشغول تحصيل مي باشد.
استاد مرتضي عبدالرسولي، استاد ممتاز خط و
موسيقي و مورد احترام هنرمندان، روزهاي جمعه هر
هفته جلساتي با حضور هنرمندان و استادان ادب در
منزل خود داشتند. در بسياري از اين جلسات به اتفاق
آقاي پرورنده در حضور ايشان بوديم. در يكي از اين
جلسات استاد عبدالرسولي خانمي از خويشاوندان خود
را به استاد پرورنده معرفي نمودند. اين خانم در
تمام مدت شبانه روز صدائي شبيه به صداي لكوموتيو
در گوش خود احساس مي كردند كه آسايش را از ايشان
سلب كرده بود و در ايران و خارج از كشور متأسفانه
معالجات نتيجه اي نداده بودند. پس از لحظاتي
تمركز، استاد پرورنده فرمودند در قسمت راست سينه
بيمار غده اي وجود دارد كه بايستي عمل شود. در عكس
برداري معلوم شد كه چنين غده اي وجود دارد و پس از
عمل جراحي و خارج كردن غده صداي گوش بيمار برطرف
شد. پزشكان مي گفتند كه اين غده هيچ ربطي به صداي
گوش نمي تواند داشته باشد!
استاد عبدالرسولي مدت ها تصميم گرفته بودند كه
براي اولين بار در ايران سي جزء قرآن كريم را به
خط ثلث بنويسند. روزي به من فرمودند: "خوشدل، با
خداي خود عهد كرده ام تا زماني كه سي جزء قرآن
كريم تمام نشده عمرم به پايان نرسد." استاد در سن
88
سالگي دو عمل جراحي انجام دادند كه در آن شرايط
سني براي ايشان خيلي سنگين بود و باعث ناتواني
شديد جسمي ايشان گرديد، به طوري كه روزي شنيدم در
وضع بحراني در بيمارستان بستري هستند. سي جزء قرآن
كريم هنوز تمام نشده بود. از استاد پرورنده خواهش
كردم با هم به عيادت او برويم. در اتاق بيمارستان
دوستداران استاد جمع شده بودند و چندين پزشك معالج
نيز در آنجا حاضر بودند. استاد عبدالرسولي آخرين
ساعات عمر را مي گذراندند. دوستدارانش با قيافه اي
غمزده و نگران و با چشماني اشك آلود منتظر آخرين
لحظات زندگي او و خداحافظي با ايشان بودند. پسر
استاد به من گفت كه مقدمات كار از هرجهت فراهم شده
و قبر هم در گناباد براي ايشان تهيه شده است.
استاد پرورنده به من گفتند: "عباس خان، كمي آب
هندوانه به استاد بخورانيد." استاد عبدالرسولي با
صدائي لرزان فرمودند كه هيچ چيز نمي توانند بلع
كنند. آقاي پرورنده فرمودند من دستور مي دهم. پس
از لحظاتي كه از خوردن آب هندوانه گذشت، استاد
پرورنده مجدداً به من دستور دادند كه كمي هم كمپوت
به استاد بدهيد. پس از خوردن كمي كمپوت، حالت
بحراني استاد عبدالرسولي ناگهان تغيير يافت، به
طوري كه پس از چند دقيقه با دوستداران و پزشكان
معالج شروع به صحبت و شوخي كردند. آقاي دكتر
منوچهري از اساتيد دانشگاه كه از حاضرين بودند مرا
به كناري كشيدند و پرسيدند اين آقاي دكتر كيست؟ در
جواب گفتم كه ايشان پزشك نيستند ولي در پرتو انوار
الهي از قدرت بيكران انرژي درماني برخوردارند.
آقاي دكتر منوچهري فرمودند: "با تمام دانشي كه ما
پزشكان در رشته خود كسب نموده ايم، خداوند مي
فرمايد كه نسبت به عنايات ما فضولي موقوف! آنچه
مشيت ما است انجام خواهد گرفت." استاد عبدالرسولي
پس از ترخيص از بيمارستان مجدداً به نوشتن قرآن
كريم مشغول شدند. ماه مبارك رمضان بود. نزديك
افطار تلفن منزل ما زنگ زد. صداي استاد عبدالرسولي
بود كه فرمودند: "عباس، در اين لحظه نوشتن آخرين
كلمه از كلام خداوند در سي جزء قرآن به اتمام
رسيد. من اين قرآن را از تو دارم. اگر تو وسيله
ملاقات استاد پرورنده را در بيمارستان براي من
فراهم نمي كردي شايد نوشتن قرآن كريم به اتمام نمي
رسيد." چند سال بعد استاد عبدالرسولي درگذشت و طبق
وصيت او را در گناباد دفن كردند. ياد و خاطره اين
استاد ارجمند خط و موسيقي گرامي باد.
سركار خانم عقيقي (پوستي) مادر همسر اينجانب
سالها بود كه از بيماري قند رنج مي بردند و اين
بيماري باعث چند زخم عميق در پاهاي ايشان شده بود
كه بهبود پيدا نمي كرد. تا زماني كه استاد پرورنده
در تهران بودند خانم عقيقي را در منزل خودشان زير
پوشش انرژي درماني داشتند. پس از آنكه استاد به
آمريكا رفتند، خانم عقيقي براي ادامه معالجات به
لندن مسافرت كردند. در لندن زخم پاي ايشان خيلي
شديد شد به طوري كه طبق نظر اطباء قرار شد يك پاي
ايشان قطع گردد. اين وضعيت را به اطلاع استاد
پرورنده در آمريكا رسانديم. استاد با قطع پا
مخالفت كردند و از راه دور به خانم عقيقي انرژي
دادند و با توجهات استاد ، زخم پا روز به روز
التيام يافت. اطباء نيز قبول كردند كه ديگر
احتياجي به قطع پا نيست. پس از فوت استاد پرورنده
در آمريكا، خانم عقيقي نيز جان به جان آفرين تسليم
نمود.
در زماني كه استاد پرورنده در منزل پدر همسر
خود (تيمسار زهدي) از بيماران عيادت مي كردند، من
هم هفته اي يك بار به خاطر مداواي خانم عقيقي
افتخار داشتم كه به زيارت ايشان نائل شوم. در يكي
از اين ملاقات ها استاد فرمودند: "عباس خان، چرا
ديگر فعاليت آهنگسازي نداري؟" به عرض رساندم كه
شرايط مناسب نيست و منهم مدت ها است كه در اين
مورد كار نكرده ام. در نهايت محبت فرمودند: "من
ميگويم مجدداً شروع كنيد." امر مراد به مريدش بود
و جاي هيچگونه بهانه باقي نمي ماند. با آنكه مدتي
بود كه فعاليت آهنگسازي نداشتم، دستور استاد نور
اميدي در دلم تاباند و پس از مدتي كار شبانه روزي
با عنايت خداوند اولين كاست به نام "نيلوفرانه" در
سال
1370
ضبط و پخش گرديد. اين كاست با استقبال شديد مردم
مواجه شد و در اينجا بايستي اعتراف كنم كه در
ملودي ها و اركستراسيون آلبوم نيلوفرانه عنايات
خداوند و توجهات پدرانه استاد پرورنده مشهود است.
در اين زمان استاد در آمريكا بودند و متأسفانه نمي
توانستند شاهد موفقيت اين آلبوم باشند و مدت
كوتاهي پس از آن نيز در همانجا به سراي باقي
شتافتند. در مراسم چهلم درگذشت استاد قطعاتي از
اين آلبوم را بياد استاد پخش كرديم. دوست و سرور
عزيزم آقاي هوشمند در مورد آلبوم نيلوفرانه
فرمودند شما از طرف استاد پرورنده مأموريت داشتيد
با تصنيف آلبوم نيلوفرانه يك موسيقي عارفانه را به
مردم تقديم كنيد. قطعه "در اوج آسمان ها" نيز در
مراسم اولين سالگرد وفات استاد پرورنده ضبط و پخش
شد. سپس به ياد استاد دو قطعه به نام هاي "صدايم
كن" و "مناجات" ساختم كه بعد ها با چند اثر ديگر
در آلبومي به نام استاد تهيه شود.
شبي استاد را در خواب ديدم. مرا با مهرباني هميشگي
در آغوش گرفتند و با لبخند گفتند عباس خان، چه
خبر؟ گفتم در فكر هستم كه اگر اجازه فرمائيد يك
آلبوم از ساخته هاي خودم به نام جنابعالي تهيه كنم
و دو قطعه از اين آلبوم ساخته شده است. فرمودند
ملودي آن را بخوان. آنچه به ياد داشتم در خواب
براي ايشان زمزمه كردم. فرمودند قطعه صدايم كن در
دشتي است و قطعه مناجات در بيات اصفهان است و
بسيار هم جالب است. اجازه فرمودند براي تهيه آلبوم
بقيه قطعات ساخته شوند. شش ماه پس از آن شب رؤيائي
و آن رؤياي روحاني چهار قطعه ديگر ساختم و آلبوم
"صدايم كن" را با اين جملات كه در بروشور كاست
نوشته شده، به استاد تقديم نمودم: "صدايم كن ره
آوردي است تقديم به استاد هادي پرورنده كه دست هاي
گرمش تسلي بخش دل دردمندان و صدايش نغمه اي
آرامبخش براي دوستدارانش بود. ياد و خاطره اش
گرامي باد." در اين لحظه كه به پايان اين سطور مي
رسم، من "عباس خان"، همسرم و دخترم نغمه، عاشقان
استاد، با آنكه چند سال است كه استاد عزيزمان از
نظر جسمي در كنارمان نيست، با افتخار و احترام
اعتراف مي كنيم كه انوار روح پرور و مقدس ايشان در
تمام لحظات و دقايق زندگيمان ما را هدايت مي كند و
ما پيوسته در مقابل روح بزرگ او سر تعظيم فرود مي
آوريم و به ياد و خاطره اش عشق مي ورزيم.
خاطرات آقاي دكتر حميد حقيقت:
وقتي شنيدم شخصيتي وجود دارد كه مي تواند بيماري
ها را با اشاره اي تسكين دهد اصلاً باورم نشد.
مگر ممكن است؟ در طب كلاسيك كه چنين چيزي نخوانده
بودم. از نظر پاراسايكولوژي هم
با پديده مانيتيسم آشنائي داشتم
كه در اينجا شخص با تمرينات خاصي مي تواند نيروي
حياتي خود را به فرد ديگري منتقل ساخته و در
مواردي باعث بهبود شود. ولي اينكه فقط با يك
اشاره و يا بيان اينكه "درد نداشته باش" درد بيمار
از بين برود، با هيچيك از موازين عقلي و منطقي من
جور در نمي آمد. خداوند رفتگان همه را بيامرزد،
مرحوم پدرم گاه و بيگاه از بزرگاني صحبت مي كرد و
كراماتي از آنان نقل مي نمود كه باعث حيرت ما مي
شد. براي اولين بار اسم
حاج
حسنعلي نخودكي
رحمت الله عليه را از ايشان
شنيدم
كه مثلاً با اندكي آب وضويش شخص مارگزيده را از
راه دور شفا بخشيده است،
ولي
قهرمانان اين روايات متأسفانه يا فوت شده بودند و
يا در كشورهائي زندگي مي كردند كه امكان دسترسي به
آنان نبود. مثلاً چطور مي توانستيم به هندوستان
برويم و در فلان جنگل يا كوه دور افتاده شخصيتي را
ببينيم، تازه معلوم نبود به فرض چنين ملاقاتي آن
شخص حاضر به نمايش كرامتي بشود تا ما يقين قلبي
پيدا كنيم كه فراتر از عقل و منطق بشري نيز اموري
صورت مي گيرد.
اصولاً براي كساني كه هميشه با روش علمي با مسائل
برخورد داشته اند پذيرش اين گونه امور كار ساده اي
نيست. با اين طرز فكر خدمت آقاي پرورنده رسيدم و
شاهد اتفاقات عجيبي شدم كه با منطق من قابل توجيه
نبود.
روزي
خانم بيماري با دو عصاي زير بغل مراجعه كرده بود و
با اصرار و سماجت انتظار درمان و بهبودي داشت.
معلوم شد كه دراثر تصادف دچار شكستگي لگن شده و يك
پايش ده سانتيمتر از پاي ديگر كوتاهتر است و كمر
درد شديد دارد. به فكرم گذشت كه عجب آدمهائي پيدا
مي شوند، شكستگي لگن كه با اين كارها خوب نمي شود،
و آن پاي كوتاه هم كه با اين كار بلند نخواهد شد.
اين شخص بهتر بود به جاي اتلاف وقت خود و ديگران
به يك جراح استخوان مراجعه كند. در اين افكار بودم
كه استاد به يكي از شاگردانش دستور داد روي بيمار
كار شود و پس از چند دقيقه خودشان ضمن دست كشيدن
روي پاي بيمار آن را از ناحيه پاشنه گرفتند و به
طرف پائين كشيدند. كشش آنچنان شديد بود كه باعث
ناراحتي و درد شديد بيمار شد. پس از آن به بيمار
فرمودند كه برخيزد و پاي خود را امتحان كند. بيمار
بدون استفاده از عصا ايستاد و راه رفت. درد نداشت
و پايش تقريباً به اندازه پاي ديگر شده بود! تا
اين لحظه كه اين خاطره را به ياد مي آورم هنوز هم
حيرت مي كنم كه چگونه چنين امري ممكن است؟
بيماري بدون وقت قبلي نزد استاد مراجعه نموده بود
و با اصرار و التماس ميگفت كه سرطان تمام شكمش را
گرفته است. يك سونوگراقي هم همراه خود آورده بود
كه گواه بر همين امر بود. استاد با لحن و حالت
خاصي
كه فقط بايد ديد و نمي توان بيان كرد پرسيدند: "تو
سرطان داري؟" بيمار با صدائي كه يأس و نااميدي از
آن مي باريد گفت: "بله، به تمام شكم هم متاستاز
داده. "استاد گفتند: "از اين لحظه به بعد نداشته
باش!" و بعد
چند
حبه قند به بيمار دادند كه در چند روز آينده بخورد
و دستور دادند كه هفته ديگر مجدداً سونوگرافي كند
و بياورد. هفته بعد سونوگرافي را آوردند كه سالم
بود!
خاطرات خانم آزرميدخت
شاملو:
1- پنجشنبه 12 آذر 1371 - يك قهرمان معروف كونگ فو
را به علت ابتلاء به سيروز كبد نزد استاد آوردند.
ايشان در جريان جنگ ايران و عراق در معرض بمب
شيميائي قرار گرفته و وضع بسيار وخيمي دارد.
ميگويند در بيمارستان بقيه الله تهران بستري است و
در حال مرگ است. پزشكان گفته اند دو سه روز بيشتر
زنده نخواهد ماند. استاد به ايشان انرژي دادند.
بعداً شنيدم كه اين قهرمان كونگ فو در راه برگشت
از محضر استاد به بيمارستان احساس اشتهاي شديدي
كرد و در يك دكان جگركي چندين سيخ (ميگويند 38
سيخ) جگر كباب شده خورد! در حالي كه مبتلايان به
سيروز بي اشتهائي شديد دارند و به خصوص در مراحل
آخر بيماري با مصرف سبكترين غذاها حالت تهوع و
استفراغ پيدا مي كنند. ميگويند دو روز بعد كه
پزشك معالج ايشان او را ديد باور نمي كرد كه همان
بيمار است و تصور مي كرد احتمالاً برادر اوست كه
خود را به علتي به جاي بيمار معرفي مي كند.
اين شخص شفاي كامل پيدا كرد. آخرين بار در زمستان
1375 او را ديدم كه كاملاً سرحال و سلامت بود.
2- اول اسفند 1372 - نيمه شب بود و ذكر مي گفتم.
ناگهان ليواني به دستم داده شد كه شربتي قرمز رنگ
در آن بود. آن را گرفتم و سركشيدم. نشسته بودم،
بيدار بودم. روز بعد جريان را به استاد گفتم.
فرمودند: "خوبه، نه شربت شربت بود و نه خوردن
خوردن."
3- 25 آبان 1374 - شنبه غروب حدود 8.5 بود.
همسايه ما خانمي 71 ساله است كه بيمار است.
ناراحتي معده شديدي دارد و ديگر رمقي برايش نمانده
است. از او خواستم تا به آپارتمان من بيايد كه از
او مراقبت كنم. رنگ به صورت نداشت. چشمانش بسته
بود. چند پتو رويش انداختم و حبه قند استاد
پرورنده را به او خوراندم. عكس استاد در مقابلم
بود. تمركز كردم و از ايشان استدعا كردم تا حال
او را بهبود بخشد. دو دقيقه اي نگذشته بود كه از
بالاي سر بيمار روي ديوار نور سفيد طلائي گردي را
مشاهده كردم كه به طرف بدن بيمار در حركت بود.
وقتي نور را ديدم ساكت شدم و مبهوت به ديوار خيره
ماندم. بعد از چند لحظه چشمهايش را گشود و گفت
حالم بهتر شده. پس از يكي دو دقيقه بلند شد و
نشست.
4- پنجشنبه 15 خرداد 1375 - پسرم آرين در كرمان
دانشجو است و هپاتيت گرفته. امروز بعد از ظهر
استاد از راه دور به او انرژي دادند. شب كه تلفن
كردم آرين گفت: "سر كلاس دانشكده، زير دنده هايم
از روي پيراهن آنچنان تكان مي خورد كه همه مي
ديدند."
5- شنبه 15 ديماه 1375 - يكي از شاگردان قديمم
امروز به ديدنم آمده بود. اظهار داشت كه سمت راست
پائين شكمش (احتمالاً تخمدان) به شدت درد مي كند.
مقداري از قندهاي استاد پرورنده را به او دادم.
صبح روز يكشنبه تلفن كرد و اظهار داشت: "وقتي كه
قندها را خوردم به مدت دو دقيقه گرماي عجيبي در
همان نقطه درد احساس كردم و از ساعت 8 تا 10.5 شب
آنچنان خواب آرامي داشتم كه تصورش را هم نمي كردم.
دردم ساكت شد. خداوند استاد شما را حفظ فرمايد."
6- روزي در خدمت استاد بودم. خانمي به درون
اطاق آمد كه سرطان داشت. استاد قبل از انرژي دادن
فرمودند علت ناراحتي شما آن است كه سقف اطاقتان از
آرداواز است. بيمار گفت كه نمي داند آرداواز چيست
و پس از آن كه انرژي گرفت رفت از شوهرش كه در
بيرون از اطاق بود سئوال كند. پس از چند لحظه شوهر
بيمار نزد استاد آمد و تصديق كرد كه همينطور است و
با تعجب فراوان پرسيد كه شما از كجا اين موضوع را
مي دانيد؟
7- بيماري كه خود پرستار يكي از بيمارستان هاي
تهران بود نزد استاد آمد. ماه مبارك رمضان بود.
بيماري اصليش يادم نيست ولي در ضمن از دل درد هم
شكايت كرد. استاد فرمودند شما نبايد سحر آش رشته
مي خورديد. بيمار بسيار متعجب شد و تصديق كرد كه
سحر آش رشته زيادي خورده است.
8- مردي به اتفاق پسرش خدمت استاد آمدند. به
محض ورود استاد فرمودند: خوب آقا، ماهدشت چه خبر؟
آن مرد مبهوت در جايش ايستاده گفت : آقا من كه
نگفته بودم از كجا مي آيم، شما چگونه مي دانيد؟
9- سال 72 بود. مردي مراجعه كرد كه دستش آسيب
ديده بود و به گردنش آويزان بود. مي شناختمش، آدم
پشت هم انداز و حقه بازي بود. آقاي پرورنده به او
انرژي دادند و او را مرخص فرمودند. هنوز چند قدمي
بيشتر دور نشده بود كه آقاي پرورنده به من نگاهي
انداختند و افكار مرا در مورد او ديدند. در حاليكه
به من نگاه مي كردند دوباره آن مرد را صدا كردند و
ملاطفت نمودند و دوباره به او انرژي دادند. اين
وضع معمولاً پيش نمي آمد كه استاد دوبار در يك
جلسه به كسي انرژي بدهند. با اين وسيله به من
فهماندند كه انسان ها هركه و هرچه كه باشند، ما حق
نداريم در مورد آنان قضاوت كنيم و وظيفه ما محبت
كردن و التيام بخشيدن درد آنها است.
10- چندسال پيش يکی از آشنايان من که دچار بيماری
ام اس بود، به بنگلور نزد سای بابا رفته بود. سای
بابا به ايشان گفته بودند چرا در ايران معالجه
نکرديد؟ آنجا که آقای پرورنده هستند. اگر من نقره
ام، او طلاست.
خاطرات آقاي ابراهيم بلوردي:
در طي 17 سالي كه از نعمت آشنائي با استاد پرورنده
برخوردار بوده ام شاهد وقايع و اتفاقات زيادي
بودم. واكنش بيماران و خانواده هاي آنان پس از
بهبودي توسط ايشان خود داستان هاي شور انگيزي
دارد. برخي سعي مي كردند با آوردن هدايائي محبت و
عنايت شفاگر خود را جبران كنند، كه ايشان به طور
مطلق همه را رد مي نمودند. تعدادي سعي داشتند كه
با دستبوسي از وي قدر داني كنند، كه باز هم استاد
اجازه چنين كاري را نمي دادند. استاد پرورنده
انساني وارسته بود كه هيچگونه چشم داشت مادي در
قبال كمك به مردم از او نديدم.
1- در سال 1366 كه حتي نام آقاي پرورنده را هم
نشنيده بودم، دچار استئوآرتروز هر دو زانو شدم و
مفاصل زانوهايم به درجه اي از تخريب رسيده بودند
كه بدون دو عصاي زير بغل حتي توان بيست ثانيه
ايستادن را نداشتم. پزشكان
متخصص
نظر دادند كه بايد از زانوي مصنوعي استفاده كني.
ويزاي انگليس را اخذ نمودم تا عمل زانوي مصنوعي را
در لندن انجام دهم. چند روز قبل از پرواز خواب
ديدم شخصي حبه قندي به من داد و مرا از مسافرت بر
حذر داشت. سرگردان بودم كه چكار بايد بكنم.
نهايتاً از مسافرت صرفنظر كردم. چند روزي گذشت و
بر حسب اتفاق يكي از دوستان قديم خود را ملاقات
كردم. پس از اطلاع از مشكلي كه برايم ايجاد شده
بود گفت بد نيست آقاي پرورنده را هم امتحان كني.
پرسيدم موضوع چيست. گفت در تهران شخصي است كه با
انرژي بيماران را شفا مي دهد. تقاضا كردم برايم
وقت ملاقات بگيرد. با اين ترتيب براي اولين بار
استاد پرورنده را زيارت كردم. در همان لحظه ورود
چشمم به قندهاي روي ميز افتاد كه آقاي پرورنده از
آن ها به بيماران ميدادند و بلافاصله ياد خواب خود
افتادم. استاد انرژي دادن به من را شروع كردند و
در عرض سه دقيقه توانستم بدون كمك عصا بايستم و
راه بروم. تشريح احساسم در آن لحظات از قدرت كلام
خارج است. اكنون با گذشت 14 سال از آن روز نه
تنها سلامتي كامل خود را مدت ها است كه به دست
آورده ام، بلكه يكي از شاگردان ايشان محسوب مي شوم
و من اين دو هديه را بزرگترين لطف الهي در حق خود
مي دانم.
2- شبي خدمت استاد پرورنده بودم. يك خانم ايراني
مقيم خارج را كه به سرطان ريه مبتلا شده بود خدمت
ايشان آورده بودند. استاد از خانم خواستند كه دست
هايشان را كف به كف روي دست هاي وي بگذارند. پس از
چند لحظه اين خانم حدود 30 سانتيمتر از زمين كنده
شده و در هوا معلق ماندند. شوهر خانم مات و مبهوت
ماندند و من تنها توانستم بگويم "الله اكبر". اين
خانم در همان جلسه حالشان خيلي بهتر شد.
3-
شبي خواب ديدم كه استاد پرورنده سفارش شخصي را به
من ميفرمودند. روز بعد براي احوالپرسي به خانه آن
شخص رفتم. ديدم بيمار است. فهميدم استاد از راه
دور هم مراقب دوستان خود هستند.
4-
يك روز توسط تلفن با استاد صحبت مي كردم. استاد
سئوال كردند: "هوا چطور است؟" عرض كردم: "گرم و
غبار آلود است." فرمودند: "ان شاءالله خنك و
باراني مي شود." به فاصله چند دقيقه آسمان را ابر
سياهي فراگرفت و با توجه به اين كه اواسط تابستان
بود باران شديدي همراه با تگرگ باريد و هوا بسيار
خنك شد.
5-
مادر بزرگم (به نام خانم اخلاقي) در اهواز در سال
1372 در سن 72 سالگي به سرطان خون مبتلا شدند.
خدمت آقاي پرورنده رسيدم كه براي انتقال ايشان به
تهران و معالجه توسط ايشان كسب تكليف كنم. استاد
فرمودند: "ان شاءالله كه سرطان خون از بين برود."
متوجه شدم كه اظهار نظر استاد در واقع يك فرمان
است. با اهواز تماس گرفتم. گفتند كه مادر بزرگ
حالشان خيلي بهتر شده و توانستند از جايشان
برخيزند. پيغام دادم كه در فرصت مناسب وي را
مجدداً جهت معاينه نزد پزشك مربوطه ببرند. يك ماه
بعد خبر دادند كه پزشك ايشان وجود سرطان را در او
نفي كرده است.
6-
يكي از همسايگان استاد پرورنده حكايت مي كرد كه
چند سال پيش كبوتري بسيار زيبا و گران قيمت
داشتم. روزي گربه اي درشت جثه كبوترم را قاپيد و
كشت و روي خرپشته ساختمان كه ارتفاع زيادي داشت
برد. تصميم گرفتم به هر قيمتي كه شده از گربه
انتقام بگيرم، ولي موفق به دستيابي به آن نمي
شدم. با توجه به شناختي كه از امير (آقاي
پرورنده) داشتم از او خواهش كردم به من كمك كنند.
ايشان گفتند من گربه را پائين مي آورم به شرطي كه
به او صدمه اي نزني. قبول كردم. ايشان چند لحظه
به گربه خيره شدند و ناگهان گربه از همان بالا روي
چمن هاي باغ پرت شد. چون قول داده بودم كه به گربه
صدمه اي نزنم آن را در گوني انداختم و در منطقه
دوري رها كردم.
7-
همين شخص تعريف مي كرد: روزي به اتفاق آقاي
پرورنده نشسته بوديم و
چاي
مي خورديم. ناگهان ايشان با نگراني گفتند برويم
به منزل آقاي م. به گمانم اتفاق بدي افتاده است.
تعجب كرديم. تلفن زديم منزل
او
كه جوياي حالش شويم.خانمش گوشي را برداشت.
احوالپرسي كرديم. گفتند از سركار تلفن زده اند و
گفته اند تا چند دقيقه ديگر به منزل مي آيند.
خيالمان راحت شد و به آقاي پرورنده گفتيم نگراني
شما موردي نداشت. ولي ايشان همچنان در نگراني
باقي ماندند و بالاخره از جا بلند شدند و گفتند
برويم منزل آقاي م.، من بسيار نگرانم. به در منزل
آقاي م. كه رسيديم صداي گريه و شيون بلند بود. با
اضطراب داخل شديم. خانم م. با شيون گفت: "چند
دقيقه بعد از تلفن شما آقا آمد منزل و دست و روي
خود را شست و روي مبل كه نشست سكته كرد و فوت
كرد."
8- يك روز كه در خدمت استاد بودم، بيماري را
آوردند كه سرطان ريه داشت. استاد ايشان را
نپذيرفتند.
پس از رفتن بيمار از ايشان پرسيدم چرا آن بيمار
را نپذيرفتيد؟ فرمودند:
"مرگ محتوم را نمي توان به تأخير انداخت. او دو
روز بيشتر زنده نخواهد ماند."
9-
يك روز استاد پرورنده به آقاي هوشمند بالازاده
فرمودند:
"زياد
با هواپيما مسافرت نكنيد چون ترس براي سلامت شما
خوب نيست." آقاي بالازاده جواب دادند: "استاد، من
از پرواز با هواپيما نمي ترسم." آقاي پرورنده
فرمودند: "بله، شما نمي ترسيد، اما سلول هاي بدن
شما شعور دارند و مي ترسند و همين باعث بيماري شما
خواهد شد."
10-
در سال 1371 عكس يكي از آشنايان به نام آقاي دهقان
را كه مي گفتند دچار هپاتيت مزمن است، براي انرژي
درماني خدمت آقاي پرورنده آوردم. ايشان با ملاحظه
عكس تمام قد بيمار، تسبيح خود را روي آن به حركت
در آوردند و فرمودند كه اين بيمار به سرطان كبد
مبتلا است و در مورد ايشان كاري از من ساخته نيست.
آقاي دهقان جهار روز بعد فوت كردند.
11- در سال 1372 دختر هشت ساله اي در اهواز مفقود
شده بود. براي يافتن او از آقاي پرورنده كمك
گرفتيم. استاد نام دختر را بر زبان جاري فرمودند و
به تسبيح دستور دادند كه محل اختفاي دختر را مشخص
كند. سپس تسبيح را روي نقشه ايران حركت دادند.
تسبيح در محدوده استان اصفهان متوقف شد. نقشه
اصفهان را آورديم و ايشان مجدداً همين عمل را
تكرار كردند و فرمودند حوالي 10 كيلومتري نجف آباد
است. حدود يك هفته بعد، دختر در حوالي نجف آباد
توسط نيروي انتظامي پيدا شد. لازم به تذكر است كه
استاد پرورنده به شاگردان خود توصيه مي كردند كه
فقط در كار انرژي درماني فعاليت كنند و به دلايلي
انجام چنين كارهائي را منع مي كردند.
12- دائي من به نام آقاي يدالله اخلاقي در اهواز
به علت ناراحتي قلبي يك بار از آقاي پرورنده انرژي
دريافت كرده بود، ولي به علت مشغله زياد (بازسازي
نيروگاه هاي برق در زمان جنگ)، نتوانست براي ادامه
درمان به تهران بيايد. آقاي پرورنده سه بار و در
سه روز متوالي حال وي را از من پرسيدند. تعجب
كردم، چون سابقه نداشت آقاي پرورنده به صورت مكرر
جوياي احوال كسي باشند. دو روز بعد از اهواز خبر
دادند كه نامبرده به علت سكته قلبي فوت كرده است.
خاطرات آقاي مهندس بهروز خواجه نصيري:
·
روزي در دفتر كارم بودم و همسرم (خانم گلريز
معظمي) نيز كه از شاگردان استاد پرورنده هستند
حضور داشتند. قرار بود ساعت چهار پس از خاتمه كار
به ديدن كسي برويم. ساعت سه و نيم بدون مقدمه
احساس كردم كه استاد پرورنده منتظر ما است و به
همسرم گفتم بايد نزد استاد برويم. همسرم عليرغم
تعجب از تغيير ناگهاني برنامه، به دليل علاقه اي
كه به استاد داشت پذيرفت و هر دو نفر به طرف منزل
استاد حركت كرديم. ديديم استاد لباس پوشيده و
آماده جلوي منزلشان ايستاده اند! نگاهي به ساعت
مچي خود كردند و خطاب به من فرمودند: "پنج دقيقه
دير كردي."
·
استاد قراري گذاشته بودند كه همراه با آقاي هوشمند
بالازاده و آقاي دكتر حقيقت به يك مجلس احضار
ارواح برويم. خيلي تعجب كردم، چون ايشان با احضار
ارواح به شدت مخالف بودند و مي فرمودند اين كار
مثل رانندگي با چشمان بسته است. بعداً دليل اين
كار ايشان را فهميدم. اين مجلس توسط يك فرد معروف
در احضار ارواح اداره مي شد كه او را همه حضار
استاد خطاب مي كردند. مردي ميانه سال و آراسته بود
كه در بدو ورود ما به آن مجلس به استاد پرورنده
احترام زيادي گذاشت. در جريان احضار ارواح آن شخص
با عده اي گرد ميزي نشستند ولي هرچه تلاش كردند به
نتيجه نرسيدند و جريان به شكلي ناخوشايند براي
گردانندگان آن مجلس در آمد. ما حدود يك ساعت در آن
محل بوديم و بالاخره آن مجلس را ترك كرديم. مجلس
آن شب براي دست اندر كاران آن، مجلس موفقي نبود و
استاد پرورنده هم در تمام مدت لبخندي بر لبانشان
داشتند. مي گفتند اين مجالس در دفعات قبل هميشه
بسيار موفق و پر از اتفاقات جالب بوده است. معلوم
شد حضور استاد پرورنده باعث گرديد كه آن جلسه
ناموفق و بدون حادثه باشد و استاد به اين علت ما
را به آنجا بردند تا شرايط آنجا را ببينيم و گِرد
اينگونه كارها نگرديم. استاد هميشه درسهايشان را
به همين صورت و با روش هاي غير معمول به ما تفهيم
مي كردند و هرگز براي ما كلاسي تشكيل ندادند.
·
روزي از استاد پرسيدم تا نظرشان را در مورد
دراويشي كه شمشير و اشياء تيز در بدن خود فرو مي
برند بفرمايند. استاد در يك جمله فرمودند: "اين
كارها كار لغو است." و خودشان اضافه فرمودند كه
لغو يعني بيهوده. يعني كاري كه به درد هيچكس نمي
خورد. انسان اگر توانائي هائي دارد، مي بايستي از
اين توانائي ها در جهت خدمت به خلق خدا استفاده
نمايد.
·
روزي در خدمت استاد بودم. تلفن زنگ زد. يكي از
اقطاب دراويش از خراسان بودند كه از استاد براي
بازديد از خانقاهشان دعوت فرمودند. استاد ضمن تشكر
و احوالپرسي سئوال فرمودند: "چند وقت است كه شما
پهلودرد داريد؟ چون كليه چپ شما ناراحت است." از
شكل ادامه مكالمات پيدا بود كه درويش بسيار متعجب
شده و در نهايت حيرت به استاد فرمودند كه دو سه
سال است كه از ناحيه كليه ناراحتي دارند. استاد
تمركزي فرمودند و پس از لحظه اي پرسيدند پهلويتان
چطور است؟ درويش فرمود كه پهلويش داغ شده و درد
برطرف گرديده است. جالب است كه بدانيد استاد
پرورنده هرگز آن درويش را نديده بودند و از حال
ايشان نيز خبري نداشتند.
خاطرات خانم گلريز معظمي:
·
سالها پس از آشنائي با استاد پرورنده، روزي در
محضر ايشان نشسته بودم و ايشان مشغول ديدن بيماران
بودند. ناگهان حال عجيبي به من دست داد و اين فكر
از مغزم گذشت كه اي كاش من هم اين لياقت را داشتم
تا بتوانم بيماران را معالجه كنم. درست مثل آنكه
فكر من را خوانده باشند، نيمساعت بعد هنگام
خداحافظي، استاد به من اجازه بيمار ديدن دادند و
فرمودند از امروز شما مي توانيد مريض ببينيد. هرگز
نمي توانم احساس و حال خودم را در آن لحظه تشريح
كنم. از آن زمان بيش از دوازده سال مي گذرد.
·
ميلاد مسعود حضرت علي (ع) با عده زيادي در منزل
استاد بوديم. آن روز براي اولين بار هاله نوراني و
بسيار زيباي تسبيح استاد را با حيرت زياد مشاهده
كردم.
·
در ولنجك، استاد اقلاً روزي 80 تا 90 بيمار مي
ديدند. كار استاد را نظاره مي كردم و از حوصله
ايشان متعجب بودم. خانم پيري مراجعه كرد كه سرتا
پا دردهاي مختلف داشت. استاد وقت زيادي براي انرژي
دادن به ايشان اختصاص دادند. پيرزن هنگام ترك اتاق
مجدداً برگشت و رو به استاد كرد و گفت مچ پايم درد
مي كند. استاد لبخندي زدند و با سرپنجه پاي خودشان
مچ پاي او را لمس كردند و فرموند حالا چطور است؟
پيرزن هم لبخندي زد و گفت ديگر درد نمي كند و
بيرون رفت.
خاطرات آقاي دكتر احمد رضا فربد:
از طريق يكي از دانشجويان، به صورت اتفاقي با
استاد پرورنده آشنا شدم و در همان جلسه اول احساس
نمودم كه در كار ايشان حقيقت و صداقت وجود دارد.
در خاطراتي كه نقل مي كنم سعي كرده ام تنوع خاطرات
رعايت شود و در ضمن حتي الامكان در لابلاي آن ها
به سئوالاتي كه در ذهن خواننده وجود دارد در حد
برداشت شخصي اينجانب پاسخ داده شود:
1- كودك 9 ساله اي را كه در اثر مننژيت كور شده
بود و در آلمان و اسپانيا نيز به پزشكان مراجعه
كرده و بهبود نيافته بود نزد استاد پرورنده آورده
شد. ايشان قبلاً يك جلسه انرژي درماني كرده بودند
و موثر واقع شده بود. جلسه دوم بود كه اينجانب هم
حضور داشتم و استاد به كودك انرژي دادند و كودك
بينا شد. در حدي كه رنگ پوشه و رنگ خودكار را
تشخيص مي داد و تعداد انگشتان را مي ديد و مي
توانست بگويد چند عدد است. همراهان او اشك شوق مي
ريختند و اينجانب مشاهدات خود را در پرونده كودك
نوشتم و امضاء نمودم.
2- اولين روزي كه جهت آشنائي با استاد پرورنده
رفته بودم خانمي را ديدم كه از شدت درد به خود مي
پيچيد. چهره اش درهم بود و طاقت نشستن نداشت و
چنين استنباط مي شد كه بيماري سختي دارد. از او
پرسيدم:
- بيماري شما چيست؟ پاسخ داد:
- سرطان، متاستاز به استخوان داده.
- آيا شما با انرژي استاد رو به بهبود هستيد؟
- خير، استاد به من گفته است كه چون بيماري خيلي
پيشرفته است كاري نمي شود كرد، ولي درد شديد من
بهبود مي يابد و تسكين پيدا ميكند.
- آيا درد شما ديگر عود نمي كند؟
- چرا، تا حدود يك هفته خوب هستم، هفته ديگر
دوباره مراجعه مي كنم.
اين بيمار پس از دريافت انرژي از استاد چهره
دردناكش از هم باز شد و كاملاً آرام گرديد. درست
مثل اينكه داروئي به قدرت مرفين يا پتيدين دريافت
كرده باشد، كه موجب تعجب اينجانب گرديد. مدت زماني
كه انرژي گرفت حدود دو يا سه دقيقه بود.
3- در طي جلسات با دقت تمام به انرژي دادن
استاد توجه مي نمودم و از بيماران سؤال هاي مختلف
مي كردم. سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه حتي اگر
تعدادي از مراجعين غلو كنند و يا تعدادي راست
نگويند، باز تعداد قابل ملاحظه اي از مراجعين بر
طبق عكس ها و آزمايشات انجام شده بهبودي واقعي
پيدا كرده اند، لذا در پايان به استاد گفتم:
"فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي كرد
آيا اجازه مي دهيد من در اين رشته شاگرد شما
باشم؟" ايشان جواب مثبت دادند. پرسيدم: "از چه
زماني مي توانم بيايم؟" گفتند از يك ماه ديگر. از
يك ماه بعد خدمت ايشان رسيدم.
4- از همان ابتدا متوجه شدم كه انرژي درماني
ارتباط چنداني با طب كلاسيك ندارد، اگرچه بي
ارتباط با آن هم نيست. استاد ضمن پرسيدن ناراحتي
هاي بيمار و ديدن جواب عكس و آزمابشات او (ارتباط
با طب كلاسيك)، دست خود را روي بدن بيمار قرار مي
داد و با تمركزي كه به آساني مي گرفت و يا گاه هم
نمي گرفت (چون با اين و آن گاه صحبت مي كرد)، به
بيمار انرژي مي داد كه در اين حال صداي بازدم
ايشان شنيده مي شد (درمان غير كلاسيك).
5- تنها وسيله تشخيص استاد كه جاي آزمايش و
عكسبرداري ها را مي گرفت تسبيح ساده اي بود كه
بالاي محل درد مي گرفت و از روي حركت آن، بيماري،
بهبود بيماري يا عدم بهبود آن و سير درمان را
تشخيص مي داد. گاه فكر مي كردم كه خود ايشان
تسبيح را حركت مي دهند، اما بعد متوجه شدم كه حتي
اگر يك حركت اوليه مختصر هم توسط خود استاد داده
شود حركات بعدي واقعاً تشخيصي است. همانگونه كه
وقتي خواهرم را كه عارضه هيپرتيروئيدي داشت چند
جلسه انرژي دادند و تسبيح را جلوي گردن او گرفتند
گفتند: "خوب شده ايد، آزمايش بدهيد." آزمايش
داديم، هورمون هاي تيروئيد طبيعي بود.
6- پس از تعطيلي ولنجك، استاد در منزل پدر
خانمشان بيمار مي ديدند. يكي از اين روزها يكي از
متخصصين معروف مغز و اعصاب كودكان و از مراجعيني
كه آنجا بودند در مورد سير درمان آنان سؤال
نمودند. يكي از مراجعين گفت كه فرزندش در فلان
بيمارستان زير نظر فلان پزشك به علت اسيت بستري
بوده و بهبود حاصل نكرده است ولي با مراجعه به
استاد روز به روز بهتر شده و اكنون سلامتي خود را
باز يافته است. در پايان بازديد آن پزشك براي
استاد همان شعري را به زبان آورد كه من نيز در
اولين جلسه آشنايي با ايشان بيان داشته بودم:
فيض
روح القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي كرد
7- در بين مراجعين به استاد و كساني كه متقاضي
وقت براي معالجه توسط ايشان بودند تعداد قابل
ملاحظه اي از پزشكان ديده مي شدند. مكاتبات زيادي
نيز از پزشكان كه به استاد بيمار معرفي كرده بودند
در بين درخواست ها ديده مي شد (اين مكاتبات و
درخواست ها موجود است و نگهداري مي شود).
8-
در محضر استاد كودكي 7-6 ساله را ديدم كه قوز
شديدي داشت. از مادرش حال او را جويا شدم. گفت:
"كودكم قوز مادرزادي دارد كه به علت آن تنفس او
روز به روز مشكلتر مي شد. او را به آمريكا برديم و
بستري كرديم. جراحان پس از آزمايشات ريوي اظهار
داشتند كه متأسفانه به علت كمبود ظرفيت تنقسي قادر
به انجام عمل جراحي نيستند و بچه من را جواب
كردند. من خيلي ناراحت شدم و همان شب با راهنمائي
يكي از آشنايان با استاد پرورنده توسط تلفن تماس
گرفتم. ايشان از ايران انرژي دادند. فردا
صبح كه متخصصين بيمارستان براي معاينه آمدند خيلي
تعجب كردند و گفتند پارامترهاي تنفس كودك بهبود
معجزه آسائي يافته است و اكنون مي توان او را عمل
كرد، و عملش كردند. پس از عمل در بخش مراقبت هاي
ويژه حالش بد شد و رو به وخامت گذاشت. پزشكان
مجدداً قطع اميد كردند و من باز با استاد پرورنده
تماس گرفتم و ايشان از راه دور انرژي دادند. صبح
روز بعد كه پزشكان با بالين كودكم آمدند از بهبود
ناگهاني او حيرت زده شده بودند. پس از مدتي
فرزندم مرخص شد و اكنون هم گاهي او را نزد استاد
مي آورم.
9-
منزل استاد بزرگترين محل تجمع بيماران لاعلاج يا
صعب العلاج بود. من در دوران طب عمومي و تخصصي
خودم به بيمارستان هاي مختلفي كه اكثراً مرجع
بودند رفته بودم، اما در هيچ بيمارستاني اين تعداد
بيماري ام اس، سرطان، سيروز و سندرم هاي كمياب را
يكجا نديده بودم. حتي در بين مراجعين مبتلايان به
ايدز كه از مراكز دانشگاهي آمده بودند ديده مي
شدند. تعداد زيادي از بيماران مراجع، معرفي كتبي
از پزشكان عمومي، متخصصين، استادياران، دانشياران
و اساتيد دانشگاه ها داشتند كه برخي از اين اساتيد
در رشته خود مرجع و ممتحن بوردهاي تخصصي پزشكان
بودند. تعدادي از مراجعين خودشان پزشك بودند و
اظهار مي داشتند كه نتايج مثبت گرفته اند.
10-
پس از انتشار معالجات معجزه آساي استاد پرورنده در
يكي از مجله هاي تهران، وزارت بهداشت و درمان و
آموزش پزشكي استاد را براي بيان توضيحات به
وزارتخانه احضار كردند. بنده و سه نفر از همكاران
متخصص رشته هاي ديگر پزشكي به عنوان گواهان ايشان
در آن جلسه شركت كرديم. شكي نيست كه گزارش اين
جلسه در تاريخ پزشكي ايران كه بخشي از تاريخ پزشكي
جهان است باقي خواهد ماند و آيندگان در خصوص آن
قضاوت خواهند نمود.
11-
يك روز خانم دكتري كه رزيدنت زنان و زايمان
دانشگاه شهيد بهشتي بودند جهت درمان به استاد
مراجعه كرده بود. اينطور تعريف كردند كه در زير
سينه راست ايشان غده اي پيدا شده بود كه با بررسي
نياز به عمل فوري و برداشتن غده لازم دانسته شده
بود ولي ايشان دو نوبت مراجعه به استاد پرورنده
داشتند و غده به ميزان قابل توجهي كوچك شده بود و
با مراجعه مجدد، همكاران دانشگاهي اظهار داشتند كه
ديگر نياز به برداشتن غده نيست.
12-
شخصي براي من تعريف كرد كه: "قبل از انقلاب در
تركيه مشغول تحصيل بودم و آقاي پرورنده در سفارت
ايران در تركيه كار مي كرد. يك روز به منزل
ما آمد و براي نماز خواندن مهر و جانماز خواست كه
بنده نداشتم. استاد بسيار تعجب كرد و گفت تو چطور
با خالق خودت ارتباط نداري؟"
13-
در آخرين روز كارگاه روش تحقيق، يكي از معاونان
وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشكي جهت تدريس
آمده بود. در فاصله دو كلاس و بر سر ميز چاي صحبت
هاي متفرقه در جريان بود و ايشان با لحن كنايه
آميزي به استاد پرورنده و كار ايشان اشاره كردند.
مردد بودم كه دفاعي از استاد بكنم يا نه، كه يكي
از همكاران خطاب به معاون محترم وزير گفت: "ولي
كار ايشان موثر است. يكي از بستگان من در لندن
دچار تورم غدد لنفاوي در گردن شده بود، كه با آقاي
پرورنده تماس گرفتند و ايشان تلفني انرژي دادند و
تومورهاي آن شخص تا حد زيادي كوچك شدند."
14- وقتي در خدمت استاد در ولنجك بودم به دفعات از
ممالك مختلف به خصوص از آمريكا بيماران تلفن مي
كردند و استاد از اينجا به آنان انرژي مي دادند و
آنوقت گوشي تلفن را به من مي دادند و مي گفتند اگر
پرسشي داري بپرس. من از بيمار مي پرسيدم كه چه
مشكلي داريد؟ بهتر هستيد؟ كه اكثراً جواب مثبت
بود. از بيماران در مورد جواب آزمايشاتشان مي
پرسيدم، كه آنهم اكثراً مثبت بود.
15- بنده به دفعات مشاهده كردم كه استاد عكس كسي
را كه حضور نداشت به دست مي گرفتند و به او انرژي
مي دادند. از فاميل بيمار در مورد نتيجه درمانهاي
جلسات قبل مي پرسيدم و جواب مثبت بود.
16- هميشه اين كنجكاوي در من وجود داشت كه اين
انرژي كه استاد مي گويد چه مشخصات فيزيكي از نظر
طول موج، رنگ، مبدأ، مسير و ... دارد. آيا مي
توان از آن عكس گرفت و آن را نشان داد؟ تا آنكه
استاد به آمريكا رفتند و پس از چند ماه چند عكس
رنگي كه در آن هاله فرد درمان شونده و انرژي استاد
كاملاً مشخص بود براي ما فرستادند. اين عكس ها
موجود هستند.
17- پاكت كوچكي محتوي كمي قند ريزه يا برنجك پس از
هر جلسه انرژي درماني به بيماران داده مي شد تا با
گفتن سه بار بسم الله الرحمن الرحيم در طي روز
چندين بار ميل كنند. در ابتدا اين كار به نظرم
خيلي قرون وسطايي و غير لازم مي آمد و فكر نمي
كردم اين قند با قند هاي ديگر فرقي داشته باشد ولي
بعدها فهميدم كه استاد به اين مواد انرژي ميدهند و
بيماران اثر درماني آن را تأييد مي كنند. در
اروپا و آمريكا نيز درمانگران به آب انرژي ميدهند
و اين آب در فروشگاه ها به عنوان آب انرژي دار به
فروش مي رسد. يك كار تحقيقاتي نيز در كشور آلمان
در مورد انرژي دار شدن آب توسط استاد پرورنده
انجام شده و اين موضوع مورد تأييد قرار گرفته است.
18- پس از آنكه مدتي با استاد بودم متوجه شدم
مراجعين معمولي براي درمان بيماري هايشان مراجعه
مي كنند، اما افراد نزديكتر به استاد نه فقط براي
بيماري هاي جسمي ، بلكه در مواقع غم و غصه و يا
برخورد با مشكلات به استاد پناه مي برند. ايشان با
مهرباني و تأمل و ديد روشني كه داشتند مراجعين را
تسلي داده راهنمايي مي كردند و كساني كه با مشكل و
فشار روحي مي آمدند با آرامش خاطر از محضر استاد
خارج مي شدند.
19- روزنامه ها و نشريات زمان استاد به دو گروه
موافق و مخالف تقسيم مي شدند. گروه مخالف مطالبي
تند و استهزا آميز در مورد استاد مي نوشتند.
استاد با صبر و شكيبايي اين موارد را تحمل مي
كردند و پاسخي نمي دادند.
20- تا وقتي كه استاد در قيد حيات بودند مي ديدم
كه ايشان خلقي آرام و سازگار دارند اما فكر نمي
كردم كه اين صفت ويژگي خاصي در ايشان باشد و از
جايگاه ممتاز و ويژه اي برخوردار باشد . اينك مي
دانم كه سازگاري با رفتارهاي متفاوت مراجعين و
نزديكان تا چه اندازه كار مشكلي بوده است .
21- در محل كار استاد كتاب هاي فيزيولوژي گايتون،
اطلس هاي سيبا- گايگي و برخي كتب كلاسيك پزشكي
ديده مي شدند. استاد با علايم انواع بيماري ها
آشنايي داشتند و گاهي به اين كتب مراجعه مي كردند.
22- استاد به كمتر كسي "نه" مي گفتند و اكثراً با
اطرافيان و مراجعين رفتاري نرم و اميدوار كننده
داشتند. حتي بيماراني را كه مي دانستند بهبود
نخواهند يافت، با وجود كمبود وقت و تراكم زياد
مراجعين مي پذيرفتند و به آنان وقت ملاقات بعدي
نيز مي دادند. اين بيماران در محيط معنوي و پر
انرژي محل كار استاد نيرو مي گرفتند و با روحيه اي
بهتر از منزل ايشان خارج مي شدند.
23- استاد به گل و گياه علاقه زياد داشتند و هميشه
اتاق كار و محل كار ايشان و منزلشان پر از گلدان
هاي كوچك و بزرگ بود.
24- استاد پرورنده خاطرات خوب گذشته را به دفعات
تكرار مي كردند و از بيان آن خوشحال مي شدند. فكر
مي كنم يكي از علل انرژي زياد ايشان با توجه به سن
بالا و كار بسيار سنگيني كه داشتند همين مثبت نگري
و دوري از يأس و بدبيني بود. استاد پرورنده در سن
هفتاد سالگي قريب يكصد بيمار در روز ميديدند و
بسيار كم مي خوابيدند. بيشتر ساعات شب ايشان به
تذكر و عبادت مي گذشت.
25- سرانجام از وزارت بهداشت و درمان و آموزش
پزشكي گروهي آمدند و بر كار استاد نظارت كردند و
پس از مدتي تصميم گرفتند محل انرژي درماني را در
ولنجك تعطيل كرده استاد را به يكي از بيمارستانها
ببرند و اثر كار ايشان را بررسي كنند. پس از چند
ماه در يكي از روزنامه ها (به نام پنجشنبه) اعلام
كردند كه كار ايشان هيچگونه اثري نداشته است. مدتي
بعد استاد به آمريكا رفتند و با پروفسور شيلي كار
تحقيقاتي انجام دادند. در كتابي كه پروفسور شيلي
منتشر نمود از ايشان به عنوان يكي از بزرگترين شفا
دهندگان جهان نام برده شده است. اين كتاب به نام
شفاي الهي به فارسي ترجمه شده و توسط نشر دريچه به
طبع رسيده است. پروفسور شيلي متخصص جراحي مغز و
اعصاب و مؤلف كتابهاي متعدد در زمينه طب معمول و
طب مكمل و بنيانگزار مؤسسه شيلي است كه در زمينه
تأثيرات انرژي درماني و ساير روش هاي طب مكمل
سالها است كه تحقيق مي نمايد.
26- با مسئول نشريه علمي يكي از دانشگاه ها صحبت
كردم و قرار گذاشتيم يك كار تحقيقاتي بين دانشگاه
و استاد پرورنده انجام شود و نتيجه تحقيق در مجله
علمي دانشگاه مذكور به چاپ برسد. پس از چند روز
پزشك مذكور گفت من اين كار را نمي كنم. علتش را
جويا شدم. گفت ساليانه ميلياردها دلار در دست
درمانگران آمريكائي مي چرخد، من خودم را در گير
اينگونه مسائل نمي كنم. شايان ذكر است كه استاد
پرورنده در تمام عمر خود ديناري از كسي به عنوان
انرژي درماني قبول نكردند، اگرچه برخي از مراجعين
ايشان اشخاص بسيار ثروتمندي بودند كه حاضر بودند
هر مبلغي را بپردازند و در ليست انتظار استاد
كساني در نوبت بودند كه مايل به پرداخت مبالغ كلان
بودند تا به استاد دسترسي پيدا كنند. تنها هدايائي
كه من ديدم استاد براي احترام گذاشتن به بيماران
گاهي با اكراه قبول مي كردند گل بود و به ندرت
شيريني كه آن را هم در محلي مي گذاشتند تا همه
بتوانند استفاده كنند.
27- روزي در اتومبيل يكي از شاگردان استاد بودم و
در باره كتابي كه مي خواستيم در مورد استاد
بنويسيم صحبت مي كرديم. ايشان با نگراني گفتند
كتاب را هرچه زودتر بايد بنويسيم چون استاد مدت
زيادي زنده نخواهند بود. با تعجب پرسيدم از كجا مي
دانيد؟ ايشان كه ظاهراً خيلي سرحال هستند و روزانه
بيش از پنجاه بيمار را انرژي درماني مي كنند و آخر
روز هم هيچگونه آثار خستگي در چهره شان ديده نمي
شود. گفتند درست است، اما خودشان به من اطلاع داده
اند كه مدت زيادي زنده نخواهند ماند! يكسال و نيم
پس از اين گفتگوي عجيب، استاد در آمريكا در اثر
سكته درگذشتند.
28- چندي قبل كه منزل مرحوم استاد پرورنده بوديم
همسر ايشان كه در آمريكا همراه استاد بودند تعريف
مي كردند كه چند روز قبل از اينكه ايشان فوت كنند
در حاليكه ظاهراً هيچ مشكلي نداشتند كار انرژي
درماني را تعطيل كردند و شبي كه به رحمت ايزدي
پيوستند به من گفتند اگر من امشب در خواب حرف زدم
ميهمان دارم، بيدارم نكن. آن شب ميهمانان آسماني
او را به ميهماني خدا بردند.
خاطرات خانم نوشين عقيقي:
زماني كه انتخاب شدم يادم نيست، اما تاوان
انتخاب شدنم را هيچوقت فراموش نمي كنم. بدون پيش
بيني و بدون ذهنيت قبلي، فقط عاشقانه به ديدار كسي
رفتم كه اكنون مي فهمم با همه فرق داشت. منگ بودم.
احساس مي كردم اتفاقاتي كه پي درپي مي افتند حادثه
هاي معمولي زندگي نيستند، ولي سماجتي براي دانستن
و يا حتي پرسيدن نداشتم. فقط احساس مي كردم لايه
هاي اضافي روحم فرو مي ريزند و من وارد فضائي
متفاوت مي شوم. گاهي اوقات فكر مي كردم كه ظرفيت
درونيم محك زده مي شود و من در حلقه اي قرار مي
گيرم و به انسان هائي ملحق مي شوم كه دوستشان
دارم، اما با هيچ كدام صميمي نيستم. گاهي با ترديد
نگاهشان مي كردم. گاهي اوقات فاصله ام را با آنان
حفظ مي كردم و گاهي اوقات با بعضي هاشان صميمي مي
شدم. اين كشمكش بين همه ما بود و امروز پس از
سالها مي بينم كه چقدر به هم نزديكيم و چقدر يكي
شده ايم.
اولين ديدار با استادم
چهارده ساله بودم و در انجمن ادبي خوزستان در
جمع شعرا و اساتيد ادبيات ايران. آقاي پرورنده
رئيس فرهنگ و هنر خوزستان بودند. آن شب بزرگداشت
پدرم بود. شادروان فريدون مشيري و استاد عماد
خراساني و ديگر بزرگان در آن مجلس حضور داشتند.
شعري خوانده شد كه مرگ را ادامه حيات نشان ميداد و
ترسيدن از آن را بيهوده ميدانست. درست پس از اتمام
شعر در ميان تشويق مدعوين، بخاري گازي سالن منفجر
شدو همه پا به فرار گذاشتند. اولين كسي كه از
سالن گريخت، سراينده همان شعر بود. من هم ترسيده
بودم، اما حس كنجكاويم باعث شده بود كه در جايم
بمانم و عكس العمل هاي افراد را تجزيه و تحليل
كنم. در همان لحظه نگاهم با نگاه آقاي پرورنده
تلاقي كرد. ايشان با مهرباني گفتند: "دخترم
نترس.برو بيرون." پرسيدم: "آقاي پرورنده، چرا
همان كسي كه ترس از مرگ را خطا مي دانست اولين كسي
بود كه فرار كرد؟" استاد كه خنده شان گرفته بود
فرمودند: "براي اينكه او اصلاً فكر نميكرد دوتا
چشم سياه كنجكاو مراقب اوست. وگرنه عكس العمل
ديگري نشان ميداد." و در ادامه فرمودند: "اگر
هركس فكر كند كه خداوند ناظرهمه اعمال اوست بيشتر
مراقب كارهاي خود خواهد بود." شايد آن شب فقط يك
شنونده چهارده ساله از اين درس بزرگ بودم، ولي اين
پيام در تمام وجودم ثبت شد و در سالهاي بعدي
زندگيم بخصوص در لحظه هائي كه از كارهايم احساس
رضايت نميكردم همراهم بود و به يادم ماند.
آشنائي من با استاد پرورنده از اين زمان شروع شد.
ايشان از دوستان صميمي پدرم بودند و گاهي من هم در
جلساتي كه ايشان حضور داشتند شركت مي كردم. نوع
بحث ها و صحبت هائي كه با يكديگر داشتند در حد فهم
من نبود و فقط گاهي اوقات از سر كنجكاوي سؤالاتي
مي كردم كه هر بار با مرور آنان متوجه مي شدم جواب
هائي گرفنه ام كه درس هاي بزرگ زندگيم بوده اند.
آن زمان، يعني حدود سي سال پيش يا شايد هم بيشتر،
آقاي پرورنده يكي از بزرگترين هيپنوتيزورهاي زمان
بودند و تعريف پدرم از استاد اين بود كه ايشان مرد
بزرگي هستند و با عالم معنا و ماوراء ارتباط نزديك
دارند. آن روزها بحث انرژي به شكل امروز شناخته
شده نبود و به عنوان نيرو از آن ياد مي شد.
دوستان نزديك استاد معتقد بودند كه ايشان داراي
نيروي خارق العاده اي است كه خداوند آن را به كمتر
كسي مي دهد. يادم مي آيد كه جلسات احضار روح در آن
زمان بسيار بحث انگيز بود و آقاي پرورنده در آن
جلسات حرف اول را مي زدند و ارتباط با ارواح بزرگ
فقط در حد توانائي ايشان بود، كه البته بعدها
فرمودند كه شاگردانشان از اين روش استفاده نكنند.
سال هاي بي خبري
سال هاي بي خبري من از استادم حدود چهارده سال
بود. اين بار من به عنوان خبرنگار به ديدار ايشان
رفتم و سرنوشت براي بار دوم مرا در مقابل كسي قرار
داد كه هميشه بيادش بودم و تقدير اين بود كه بعد
از اينهمه سال دوباره در مسيري قرار بگيرم كه تا
آخرين روز حياتم شكرگزار خداوند باشم. صادقانه
بگويم،آن روز بهترين روز زندگيم بود و در اصل روز
تعيين سرنوشت و مسئوليت من. روز انتخاب شدن من و
روز معتقد شدن به اينكه بهانه ها تعيين كننده ها
هستند. استاد مشغول كار روي بيماري بودند. تسبيح
سفيد بلندي در دستشان بود كه روي نقاط مختلف بدن
بيمار به شكل عمودي نگه مي داشتند و چرخش هاي
تسبيح را بررسي مي كردند. در يك لحظه ديدم كه نوري
فيروزه اي از تسبيح روان است و در اطراف دستشان
نيز تا شعاع ده سانتيمتر رنگ زرد طلائي به چشم مي
خورد. بيماري كه روي تخت دراز كشيده بود يك مرد
حدود چهل ساله بود. حركت رنگ طلائي به طرف شكم و
كبد بيمار و سپس خارج شدن چيزي بخار مانند از همان
ناحيه باعث شد كه چند بار چشمانم را باز و بسته
كنم چون احساس مي كردم دچار خطاي ديد شده ام، اما
با ادامه ديدن خروج چيزي شبيه گرد و غبار از بدن
بيمار با تعجب سؤال كردم: "ببخشيد آقاي پرورنده،
اينجا چه خبر است؟" ايشان با مهرباني پرسيدند:
"چطور مگر؟" و من تمام مشاهداتم را تعريف كردم.
استاد فرمودند: "پس باشيد و باز هم تماشا كنيد و
هرچه را مي بينيد بگوئيد." همان لحظه پرسيدند:
"شما چند وقت است كه سر درد داريد؟" من كه به
هيچوجه از ناراحتيم به ايشان حرفي نزده بودم با
حيرت پاسخ دادم كه چند سالي مي شود. هنوز حرفم
تمام نشده بود كه استاد با حركت دست از فاصله يك
متري انرژي را به سويم روان كردند و من از جا
پريدم و در ناحيه شكم احساس گرماي زيادي كردم.
احساسي بود شبيه به برق گرفتگي، و صادقانه بگويم
تا حدي دچار دستپاچگي و ترس شدم. دستپاچگي من
كاملاً مشخص بود كه استاد گفتند: "نترسيد. ديگر
سردرد نداشته باشيد و از فردا صبح به اينجا
بيائيد. شما پرتو بين هستيد."
سؤالي نبود. بحثي نبود. فقط آغاز دوباره اي بود در
زندگي من. تقريباً چهار روز در هفته از صبح تا ظهر
در اطاقي كه استادم مريض مي ديدند مي نشستم و فقط
نگاه مي كردم. آقاي پرورنده اغلب سؤال مي كردند كه
چه مي بيني؟ و من مشاهداتم را توضيح مي دادم و
مورد تأييد قرار مي گرفت. تغيير رنگ روي اعضاء بدن
بيماران قبل و بعد از انرژي بسيار جالب و شگفت
انگيز بود و رنگ انرژي و ميزان جذب آن روي هر
بيمار فرق مي كرد. انرژي گاه به صورت سيال و روان
و گاه به شكل ذره هاي كوچك رنگي و زماني هم به
صورت يك لايه محافظ بود. در يادداشت هاي آن
روزهايم نوشته ام:
- در بيماري هاي كبدي كه اصولاً هاله اطراف كبد به
رنگ زرد تيره يا قهوه اي و گاهي كبود خود را نشان
مي دهد ، با دادن انرژيِ سفيد و يا زرد روشن ، به
صورت بخار تيره كه به مرور كمرنگ مي شود خارج مي
گرد.
- در بيماراني كه مشكل روده دارند ، هاله اطراف
روده به رنگ سبز لجني يا زرد چرك مايل به خردلي و
يا طوسي پررنگ مشاهده مي شود كه استاد پرورنده
هدايت انرژي را از نوع سيال به رنگ صورتي كمرنگ و
يا آبي كمرنگ به سوي بيمار روان مي سازند كه اكثر
اوقات بيمار احساس انرژي را در شكم خود ابراز مي
نمايد.
- بيماراني كه دچار سردردهاي شديد هستند تنوع رنگ
هاله هايشان زياد است، ولي به طور كلي همه آنها
اول از كبد و روده پاكسازي مي شوند و بعد مستقيم
بر سرشان انرژي گل بهي كمرنگ و گاهي بنفش كمرنگ
داده مي شود.
- بيماراني كه مبتلا به بالابودن چربي خون و
بالابودن فشار خون هستند در قسمت لوزالمعده هاله
زرشكي يا كرم رنگ دارند. استاد با دادن انرژي
نقره اي يا آبي فيروزه اي روي آنها كار مي كنند.
- در بيماران عصبي، تداخل رنگ هاله ها به شكل خط
هاي ناصاف و درهم به چشم مي خورد. استاد در
اينگونه موارد از نوع لايه محافظ در اطراف بدن، به
خصوص روي شقيقه ها و سقف سر، به رنگ خاكستري مايل
به آبي استفاده مي نمايند.
- معالجه در بيماراني كه با سرطان هاي پيشرفته
مراجعه مي كنند و در اصل هيچ اميدي به ادامه زندگي
ندارند با ديگران متفاوت است. گاهي استاد حتي
بدون تماس دست، فقط با تكان دادن انگشتان از دور
انرژي را پرتاب مي كنند، كه گاه نارنجي به رنگ آتش
و گاه سپيد به رنگ برف است. گاه بهبود اين
بيماران در يك جلسه صورت مي گيرد! چندي قبل خانمي
به همراه شوهرش با يك بغل آزمايش و عكس هاي مختلف
وارد محل كار استاد شدند. به گفته خودشان سرطان
تمام بدن اين خانم را گرفته بود و در ايران و چند
كشور ديگر دنيا پزشكان نتوانسته بودند به او كمك
كنند. استاد پس از بررسي كامل مدارك نگاه عميقي به
آن خانم كردند و فرمودند: "سرطان نداشته باشيد." و
انرژي سفيد را به سويش پرتاب كردند. بيمار منتظر
بود كه استاد درمان را شروع كند و به او انرژي
بدهد ولي آقاي پرورنده به سراغ بيمار ديگري رفتند.
آن خانم گفت: "آقا من چه كار كنم؟ پس شما هم نمي
توانيد براي من كاري بكنيد؟" استاد بدون آنكه دست
از كارشان بردارند فرمودند: "بفرمائيد خانم، شما
معالجه شديد. مي توانيد تمام آزمايشات خود را
تكرار كنيد و نتيجه اش را براي من بياوريد." چهره
آن زن آكنده از ناباوري بود و با همان حال آنجا را
ترك كرد. من داشتم به استاد نگاه مي كردم. ذرات
معلق طلائي و نقره اي و كاهوئي در اطرافشان مي
چرخيدند و حالت نگاهشان بسيار زيبا و سرشار از
شعفي بود كه فقط خاص خودشان بود. حدود دو هفته بعد
آن خانم بازهم مراجعه كردند ولي اين بار چهره اي
شادمان داشتند كه از يأس و ناباوري در آن اثري
ديده نمي شد. او مژده سلامت خود را آورده بود و
آنچنان خوشحال بود كه از شادي او همه ما و
بيماراني كه حضور داشتند گريه شوق سر داديم و شكر
خداي بزرگ را بجاي آورديم.
- يك روز همگي در مؤسسه جمع شده بوديم و از استاد
پرورنده در مورد افرادمعروفي كه در دنيا كارهاي
ماوراءالطبيعه انجام مي دهند پرسش مي كرديم. ايشان
از تسبيح سئوال مي كردند و به ما در مورد نيروهاي
آنان جواب مي دادند. در اواخر جلسه ايشان فرمودند
ما در دنيا افراد بسيار قوي و راه رفته اي داريم
كه داراي نيروهاي مختلف هستند، اما مهم اين است كه
كدام كار به درد انسان ها مي خورد و در جهت خدمت
به خلق چه قدمي برداشته مي شود.
- بيماري با مشكل نازائي مراجعه نموده بود كه
استاد دو جلسه روي او انرژي درماني انجام دادند و
جلسه سوم فرمودند كه ديگر نيايد. از استاد علت را
پرسيدم. فرمودند دو جلسه تقاضا كرديم، اجابت نشد.
مي شود امر كرد، ولي براي آنها خوب نيست، چون يكي
از والدين ممكن است پس از تولد بچه از بين بروند.
آيه شريفه 215 از سوره بقره:
كُتِبَ عَلَيكُم القِتالُ وَهُوَكرُهٌ لَكُم
وَعَسي اَن تَكرَهُوا شَياً وَهُوَخَيرٌ لَكُم
وَعَسي اَن تُحِبُوا شَياً و هُوَ شَرٌ لَكُم وَ
اللهُ يَعلَمُ وَ اَنتُم لاتَعلَمُون
حكم جهاد بر شما مقرر گرديد كه برايتان ناگوار
بود. ليكن چه بسيار چيزي كه برايتان ناگوار است
ولي خير و صلاح شما در آن مي باشد و چه بسيار چيزي
كه دوست داريد ولي در واقع شر و فساد شما در آن
است و خداوند ميداند و شما نمي دانيد.
همچنين از فرمايشات حضرت علي (ع) است كه: مواظب
آنچه از خدا مي خواهيد باشيد. چون ممكن است آن را
به شما بدهد.
- استاد قادرند در يك لحظه رنگ انرژي را تغيير
دهند. امروز مقداري قند را روي كاغذ سفيدي ريختند
و به آنها انرژي دادند و پرسيدند روي قندها چه مي
بيني؟ مقداري از قندها صورتي و تعدادي آبي فيروزه
اي بودند. توضيح دادم و ايشان تأييد كردند و
مجدداً انرژي دادند. رنگ سبز شفاف و ذره هاي نقره
اي رويشان را پوشانيد. چند بار به همين ترتيب با
سرعت زياد تغيير رنگ ايجاد كردند ، به نحوي كه من
دستپاچه و متحيير شدم و استاد با صداي بلند
خنديدند.
- امروز صبح وقتيكه وارد منزل استاد شدم حياط شلوغ
بود و تعداد زيادي بيمار منتظر نوبت خود بودند.
قبل از آنكه وارد اطاق شوم و استاد را ببينم
صدايشان را شنيدم كه فرمودند: "خانم عقيقي، همانجا
بايستيد." من برگشتم و كنار ديوار حياط ايستادم.
صداي آقاي پرورنده را مي شنيدم كه گفتند: "همانجا
تمركز داشته باشيد و هرچه را كه مي بينيد با صداي
بلند بگوئيد." ديوار آجري بود و درست تيغه اتاقي
بود كه استاد در آن مشغول كار بودند. ناگهان تمام
ديوار پر از جرقه هاي نارنجي شد و گلوله هاي رنگ
به شكل آتش بازي از ديوار بيرون مي آمد و در هوا
منتشر مي شد و درحال انتشار تغيير رنگ مي داد. من
در حاليكه گريه مي كردم با صداي بلند هرچه را كه
مي ديدم مي گفتم و آقاي پرورنده مي گفتند درست است
ادامه بدهيد. هيچگاه آنهمه رنگ را يكجا نديده بودم
و احساس مي كردم در قوس و قزح عشق غوطه مي خوردم.
- چند سال گذشته بود و من در مكتب استاد مي
آموختم، مي ديدم و رشد مي كردم. من انتخاب شده
بودم، ولي صادقانه بگويم، خودم نمي دانستم.هيچ
تكليف خاصي نداشتم، فقط ساعت ها مي نشستم و نگاه
مي كردم و مي شنيدم و مي نوشتم. در اصل من وارد
پيش دانشگاه علوم معنوي شده بودم و قرار بود در
اين مرحله با انسان هائي برخورد داشته باشم كه از
همه جا نااميد شده بودند و به عنوان آخرين پناهگاه
به ديدار مردي مي آمدند كه زندگيش را وقف ايشان
كرده بود. در اين دانشگاه معنوي هيچ جزوه و كتابي
رد و بدل نمي شد و همه درس ها عملي، قلبي، حسي و
لمس كردني بودند. رفتار شايسته استاد عزيزم با
انسان ها، همدلي با آنها و بذل بيدريغ انرژي (كه
در آن زمان پي برده بودم كه از كائنات دريافت و
منتقل مي كند)، و ايجاد حس امنيت و رهائي و آزادگي
و قرابت بود. در فضاي استاد پرورنده نياز به سؤال
و جواب نبود. همه چيز شفاف و قابل درك بود. شفاي
بيماري هاي صعب العلاج و شوق و رضايت بيماران ثروت
بيدريغ خداوند بود كه با هيچ ثروت مادي قابل
مقايسه نبود. هزاران قصه از هزاران انسان، هزاران
درس بودند كه شاگردان استاد در مكتب او عاشقانه مي
آموختند. تعداد شاگردان استاد زياد نبود. هريك شغل
و حرفه اي داشتند. اين هنر استاد بود كه پزشك،
مهندس، كاسب، كشاورز، خانه دار، دبير و..... را در
حلقه اي به دور هم جمع كرده بودند و دانشگاهي به
نام دانشگاه عشق تشكيل داده بودند تا فارغ
التحصيلان خود را براي خدمت به خلق آماده ساخته به
مرور به يك يك آنان اجازه درمان بدهند. به طور قطع
اين حلقه هدف و پيام خاصي داشت و در اصل ايشان با
اين حركت اعتماد خود را به وحدت و يكي بودن نشان
دادند.
هيچگاه به اين فكر نكرده بودم كه ممكن است يكروز
به من اجازه كار روي بيماران داده شود. آنقدر
مجذوب شخصيت استاد و آموختن درس زندگي از آن وجود
نازنين بودم كه خدا شاهد است در اين انديشه نبودم.
زماني بود كه فشار خون مادر بزرگم به شدت بالا
رفته بود و دستگاه فشارسنج درجه بيست روي ده را
نشان مي داد. تنها فكري كه از خاطرم گذشت اين بود
كه به آقاي پرورنده توسط تلفن اطلاع دهم. استاد
فرمودند شما كار كنيد درست مي شود. پرسيدم چه بايد
بكنم؟ فرمودند يك دست را روي لوزالمعده و دست ديگر
را روي سر مادربزرگ قرار دهيد و سه بار بگوئيد بسم
الله الرحمن الرحيم و بعد جمله اي را كه ميگويم
بگوئيد تا فشار خون طبيعي شود. من اين كار را
انجام دادم و يكدفعه فشارخون پائين آمد و درجه
سيزده روي هشت را نشان داد. آن شب اجازه كار روي
اعضاء خانواده را به من دادند و به مرور اين اجازه
وسيعتر شد، تا به امروز كه در خدمت مردم در مركز
انرژي درماني مشغول كار هستم.
- يكي ديگر از خاطرات بياد ماندني من زماني بود كه
استاد عزيزم براي بررسي و تحقيق به آمريكا تشريف
برده بودند. در يك تماس تلفني كه با ايشان داشتم،
درجلسه اي بودند كه عده اي از پزشكان و محققين در
آنجا حضور داشتند. استاد پس از سلام و احوالپرسي
فرمودند يك خانم پزشك آمريكائي از شما سؤالاتي
دارند و گوشي تلفن را به آن خانم دادند. او از من
پرسيد آيا شما مي توانيد بگوئيد آقاي پرورنده چه
لباسي پوشيده اند؟ من چشمانم را بستم و استاد را
در مقابل خود ديدم كه پيراهن سفيد با شلوار آبي به
تن داشتند و گفتم. خانم دكتر جيغ كوتاهي كشيد و
گفت عالي است، شما درست ديديد. سؤال دومي كه كرد
اين بود كه در آن مجلس چه بوئي مي آيد؟ شايد چند
ثانيه بعد بوي توتون پيپ فضا را پر كرد و من گفتم
كه بوي پيپ مي آيد. پزشك مجدداً با خوشحالي گفت:
"عالي است. اين شگفت انگيز است. ما اينجا پيپ روشن
كرده ايم." و گوشي را به استاد داد. آقاي پرورنده
خيلي اظهار لطف كردند و فرمودند موفق باشيد، همه
چيز درست پيش مي رود. شرح اين حالات مرا به باغ
خوشبوي خاطراتم با استاد مي برد و احساس مي كنم
هوايم، هواي ياد اوست.
خصوصيات استاد پرورنده
استاد بسيار خوش خلق بودند و با تمام خستگي كه
نتيجه كار از صبح زود تا آخر شب بود، هيچوقت كنترل
خود را از دست نمي دادند و هرگاه آثار خستگي در
ديگران مشاهده مي كردند با گفتن خاطرات شيرين و يا
طنز هاي شيرين خستگي را از ديگران مي گرفتند.
در زمينه هنر بسيار آگاه بودند. ذوق موسيقي و
شعر داشتند و در مواقعي كه لازم بود از شعر شعراي
قديم و معاصر قطعه اي فراخور موقعيت مي خواندند.
با موسيقي روز و موسيقي كلاسيك كاملاً آشنائي
داشتند و نظرهايشان كارشناسانه بود.
دربرخورد با بيماران از هرطبقه و هر سطح كه
بودند تبادل اطلاعات مي نمودند. گويش ها و لهجه ها
را كاملاً مي شناختند و به جغرافياي كشورمان و
دنيا احاطه كاملي داشتند. تاريخ را به خوبي مي
دانستند. ايشان يك عارف به تمام معنا بودند، با
تمام اديان دنيا آشنا بودند و به همه احترام مي
گذاشتند، ولي دين اسلام را به عنوان كاملترين دين
مي دانستند و رعايت شئون مذهبي را بسيار تأكيد مي
نمودند. در اكثر توجيه هايشان به آيات قرآن اشارت
داشتند. نماز را تقريباً به همه توصيه مي نمودند و
اكثراً از بيماران مي پرسيدند كه آيا نماز مي
خوانيد. به حضرت رسول علاقه عجيبي داشتند و روزي
نبود كه از مقام و شأن ايشان صحبت نكنند. بسم الله
الرحمن الرحيم را صد ها بار در روز تكرار مي كردند
و به تمام شاگردانشان توصيه اكيد براي به زبان
آوردن اين جمله مقدس داشتند.
استاد پرورنده هيچگاه عصباني نمي شدند. تنها
چيزي كه ناراحتشان مي كرد كِبر و خودبيني برخي
اشخاص بود كه مي آمدند و ادعاهاي كاذب داشتند.
استاد به صحبت هاي اين اشخاص با متانت گوش مي
دادند و در نهايت مي پرسيدند: "خوب، اين كار شما
چه سودي براي مردم و بشريت دارد؟"
استاد پرورنده اطفال را عاشقانه دوست داشتند و
در برخورد با آنها به زبان خود آنان سخن مي گفتند
و نوازششان مي كردند. بد اخلاق ترين و عبوس ترين
آدمها در حضور ايشان به آرامش مي رسيدند و لبخند
مي زدند. يادم مي آيد بيماراني داشتند كه براي
بيماري پوستي مراجعه مي كردند و زخمهاي دلخراش و
حتي عفوني روي پوستشان بود و ايشان بدون هيچگونه
كراهتي دست مهربانشان را روي زخمها مي گذاشتند و
بذل عشق مي كردند. هر حركت استاد درسي بود. هر
كلامشان درسي بود. هر نگاهشان درسي بود. گياهان
را خيلي دوست داشتند و تا درختي مريض مي شد دستشان
را به شاخه ها مي كشيدند. به خاطر دارم در سال
هفتاد وچهار درختهاي خيابان ولي عصر مريض بودند.
يك روز صبح كه خدمت ايشان رسيدم دلم گرفته بود.
گفتم كه درختها مريضند و دارند خشك مي شوند. تير
يا مرداد ماه بود. نگاهشان غمگين شد. گفتند باران
كه بيايد درست مي شود. دو ساعت بعد باران آمد. هر
وقت كه مي گفتند باران بيايد مي آمد.
پرنده ها را دوست داشتند. اسب ها را خيلي دوست
داشتند. همه آفريده هاي خداوند را دوست داشتند و
خدا را مي پرستيدند.
استاد پرورنده به زبان هاي انگليسي و فرانسه
تسلط داشتند و با بيماراني كه از كشورهاي ديگر مي
آمدند با اين زبانها تماس مي گرفتند. در مورد هر
بيماري، سابقه و منشاء آن را تشخيص مي دادند و
هرگاه كه لازم مي دانستند بيمار را متوجه آن مي
كردند. يادم هست روزي پسر بچه هفت ساله اي با
مادرش مراجعه كرده بود. بچه خيلي بيتاب و ناآرام
بود. مادرش مي گفت براي آرام كردن او به خيلي از
پزشكان در ايران و خارج مراجعه كرده و نتيجه
نگرفته است. استاد بچه را در آغوش گرفتند و طفل
آرام شد. سپس كمي روي بچه كار كردند و فرمودند چند
جلسه ديگر هم بايد بيايد. وقتي كه مادر در حال
خارج شدن از اطاق بود استاد گفتند: "صبر كن. آن
زمان كه شروع بارداريت بود يادت هست؟" مادر جواب
مثبت داد. فرمودند: "يادت هست كه تصميم به قتل اين
بچه گرفته بودي؟ نمي دانستي كه تمام حرف ها و
افكارت را متوجه مي شده و از همان زمان ترس و
بيقراري در او به وجود آمده؟ چگونه انتظار داري كه
اين بچه با تو احساس امنيت داشته باشد؟" مادر گوئي
كه دچار برق گرفتگي شده باشد، برگشت و گفت: "شما
از كجا اين مطلب را مي دانيد؟" و شروع به گريستن
كرد.
باز يادم مي آيد دختر بيست و دو ساله اي را كه به
علت بيماري ام اس و اختلال بينائي به كلينيك
مراجعه نموده بود. استاد تا او را ديد گفت كه از
دارچين مسموم استفاده كرده است. مادر دختر كه به
شدت منقلب شده بود، تأييد كرد كه چند روز قبل از
شروع علائم بيماري از دارچيني كه مدتها در كابينت
آشپزخانه مانده بود استفاده نموده است.
استاد پرورنده هيچوقت تحكم نمي كردند و هميشه
دستورات خود را به صورت سفارش و توصيه مطرح مي
فرمودند. ايشان هميشه از پديده هاي جديد استقبال
مي كردند و هر كاري كه به سلامت روح و روان و جسم
انسان ها كمك ميكرد مورد تشويق و تأييد قرار مي
دادند. استاد عقيده داشتند كه همه انسان ها داراي
انرژي هستند، ولي به همه اجازه استفاده از آن داده
نشده است. بنابراين پرورش اين نيرو نياز به استاد
دارد و فرمودند كه اين كار به هيچوجه آموزشي نيست
و فقط بايستي پرورش داده شود.
استاد پرورنده در قبال عشقي كه به مردم مي دادند
هيچگونه دستمزدي دريافت نمي كردند و يكي از
افتخارات مكتب ايشان اين است كه درمان بايستي
رايگان باشد و حتي نپذيرفتن يك هديه كوچك را براي
رسيدن به مقامات بالاي معنوي ضروري مي دانستند.
ايشان معتقد بودند كه نيروي خداوندي را نمي توان
با مسائل مادي ارتباط داد. درعين حال استاد براي
خانواده و ارتباط هاي خانوادگي اهميت خاصي قائل
بودند و مرتب به شاگردان خود توصيه مي كردند كه
براي درمان وقت خاصي بگذارند كه به حريم خانواده و
وقت لازم براي كار و امرار معاش آسيبي نرساند.
استاد پرورنده افراط و تفريط را اشتباه مي دانستند
و در رفتار خود نيز هميشه تعادل و آرامش داشتند.
ايشان از جزئيات زندگي همه شاگردان خود آگاه بودند
و هيچگاه نسبت به مسائل ايشان بي تفاوتي نشان نمي
دادند. يادم هست وقتي كه استاد در آمريكا تشريف
داشتند، من از نظر مادي و روحي در شرائط خوبي
نبودم و به سختي روزگار مي گذراندم. ايشان چند بار
خودشان به من تلفن كردند و از زندگيم سؤال كردند و
بعد از هر تلفن به فاصله خيلي كوتاهي اوضاع رو به
راه مي شد.
اگر قرار باشد من به عنوان يك شاگرد كوچك استاد
مقام ايشان را توصيف كنم، بايد بگويم :
او مقام والاي وصل بود و به هر خواستي كه از
كائنات مي طلبيد بلافاصله جواب داده مي شد، ولي
اين خواست ها هيچوقت براي خودشان نبود و ايشان همه
چيز را براي ديگران مي خواستند.
او مجموعه اي بود از تمام پديده هاي مثبت و در اصل
خود "عشق" بود. درس هائي كه از او گرفتم، درس
ايمان، از خودگذشتگي، ايثار، انفاق، خدمت به خلق،
تزكيه، استقامت و ماندن بود.
در دانشگاه استاد پرورنده عشق پرورش داده مي شد،
عشق مي روئيد، عشق شكوفه مي زد، عشق ميوه مي داد و
آنگاه اين عشق به صورت انرژي شفابخش نثار كساني مي
شد كه به آن احتياج داشتند. در مقابل اين همه،
هروقت كه از ايشان پرسيده مي شد ما چه بايد بكنيم،
مي فرمودند به خدا نزديك شويد و براي همه دعا
كنيد. و من هيچگاه نشنيدم كه بگويند براي من دعا
كنيد، چون او همه چيزهاي خوب را براي ديگران مي
خواستند. روانشان شاد باد.
خاطرات
خانم شيده خسرواني:
از اواخر سال شصت و سه استاد پرورنده را
شناختم و اين افتخار نصيبم شد كه همچون پدري
مهربان براي من باشند و مصائب و مسائل زندگي خودم
و فرزندانم را به ياري خداوند مهربان و نفس گرم و
شفابخش استاد حل كنم. آشنائي من با استاد يكسال و
نيم پس از فوت پدرم بود كه من يك دنيا مشكل روحي و
جسمي داشتم. تمام بدن من از مچ پا تا گردن به گفته
پزشكان دچار آرتروز شده بود و درد مي كرد، كه اين
ناراحتي ها در يك جلسه كه ايشان مدتي به من انرژي
دادند برطرف شد و من ديگر احساس درد و ناراحتي نمي
كردم. نحوه اين آشنائي به اين ترتيب بود:
عموزاده پدر و مادرم، مرحوم شكوه الدين محلاتي
(شاعر) به يكي از دوستانش تلفن مي زند و مي گويد:
"سلام آقاي م." از آن طرف خط تلفن جواب مي آيد كه:
"سلام آقاي محلاتي، من آقاي م. نيستم و فلاني
هستم. دوست عزيز چرا خيلي وقت است به جلسات منزل
من نمي آئي؟" آقاي محلاتي در پاسخ مي گويند كه كمر
درد شديدي دارد و اين درد به حدي است كه مدت ها او
را خانه نشين كرده است. آن دوست عزيز كه روحش شاد
باد مي گويد: "اين جمعه به منزل ما تشريف بياوريد
تا با دوست نازنيني آشنايتان كنم كه كمر درد مزمن
مرا با يك دست زدن شفا داده است." در واقع با يك
تلفن به ظاهر اشتباه ( و در واقع با خواست
خداوند)، خانواده من با استاد پرورنده آشنا شدند.
عمو شكوه در اولين ديدار با استاد كمردردشان برطرف
شد و بلافاصله پس از بهبود به ياد من افتادند و
خطاب به استاد فرمودند برادر زاده اي دارم كه پس
از فوت پدر بسيار متألم و دچار آرتروز شده است.
آقاي پرورنده پرسيدند نام ايشان چيست و پس از
شنيدن اسم من فرمودند دختر گمشده اي داشتم كه
پيدايش كردم.
از آن پس به ديدار استاد رفتم و با همان ديدار
اول ناراحتي هاي جسمي و روحيم برطرف شدند. گوئي
وارد دنياي ديگري شدم كه جهان عشق خالص و الهي
بود. آن زمان من در شركت نفت مشغول به كار بودم و
از نظر اداري هم مشكلات زيادي داشتم. يكي از اين
مسائل به حساب نياوردن پنج سال سابقه خدمت معتبر
من در شركت ملي ذوب آهن بود، به دليل اينكه مايل
نبودند من درخواست بازنشستگي قبل از موعد بدهم. در
آن زمان به خانمها اجازه داده شده بود كه با
پانزده سال سابقه خدمت درخواست بازنشستگي كنند و
من با داشتن ده سال سابقه خدمت در شركت نفت و پنج
سال سابقه كار در ذوب آهن كه در زمان دانشجوئيم
بود مي توانستم از اين فرصت استفاده نمايم ولي
رؤساي من مايل به اين كار نبودند و به اداره
بازنشستگي سفارش كرده بودند تا سابقه كارم را قبول
نكنند. روزي آقاي پرورنده به منزل ما تشريف آورده
بودند. بدون مقدمه از من پرسيدند شما مسئله اداري
مهمي داريد؟ گفتم بله آقا و مشكلم را مطرح كردم.
ايشان ذكري به من دادند كه پس از نماز مغرب و عشاء
آنرا انجام دهم. پس از چند روز كه دستور مذكور را
انجام دادم به منزل مادرم رفته بودم كه با يكي از
دوستان عمويم آشنا شدم. ايشان وقتي متوجه شدند كه
من در شركت نفت مشغول كار هستم گفتند اگر در آنجا
مشكلي داشتيد به من بگوئيد. گفتم كه اتفاقاً مشكلي
دارم و شرح واقعه را دادم. دوست عمويم نام شخصي را
بردند و گفتند براي حل مشكلتان به اين شخص مراجعه
كنيد. رنگ از رويم پريد و گفتم مشكل مرا خود اين
شخص به وجود آورده است. دوست عمويم يك ميهماني در
منزل خود ترتيب دادند كه من و مادرم و عمويم و آن
همكارم را در آن ميهماني دعوت كردند. روزي كه به
منزل ايشان رفتيم همكارم پس از ديدن من بدون مقدمه
و بلافاصله گفت: "شما شيده خسرواني كارمند شماره
..... هستيد. من كار شما را خراب كردم و خودم هم
آن را درست مي كنم." پنج سال سابقه مرا محسوب
كردند و من توانستم با عنايت خداوند و راهنمائي
استاد پرورنده احقاق حق كنم.
مورد بسيار تكان دهنده و جالب ديگر زندگي من
اين بود كه ساعت چهارونيم صبح روز هشتم مرداد سال
شصت وهفت كه من براي نماز صبح از خواب بيدار شدم،
فكر بسيار بدي برايم ايجاد شده بود كه مرگ پدرم
طبيعي نبوده و در اين مورد دستي در كار بوده است.
با دلي پر خون و حالي نزار نماز خواندم و منتظر
شدم تا ساعت هشت صبح به منزل آقاي پرورنده بروم و
با ايشان درد دل كنم، چون هر زمان كه افسرده و
ناراحت مي شدم با ديدار ايشان همه مسائل و مشكلاتم
را فراموش مي كردم. ايشان پس از شنيدن صحبت هاي من
گفتند آن تقويم را از اطاق من بياور. آوردم،
فرمودند امروز چه روزي است؟ تاريخ را خدمتشان عرض
كردم. تقويم را باز كردند و تاريخ هشتم مرداد را
آوردند و فرمودند جوابت را بخوان. نوشته شده بود
"مرگ شخص مورد نظر كاملاً طبيعي و مقدر الهي بوده
و دستي در كار نبوده است." گفتند: "جوابت را از
بالا گرفتي، بيهوده خودت را ناراحت نكن." چنان
منقلب شده بودم كه گفتني نيست، و آرامش يافتم.
در سال هفتاد و دو دچار درد سياتيك شده بودم و
تحت نظر يكي از پزشكان حاذق در حال درمان بودم و
نتيجه نمي گرفتم. حاضر نبودم وقت عزيز استاد را
بگيرم چون خيلي گرفتار بودند و خيلي مريض داشتند.
عاقبت دكتر براي يك روز شنبه برايم وقت جراحي
گذاشت. روز چهارشنبه بود كه شوهرم به زور مرا نزد
آقاي پرورنده برد. ايشان با همان مهرباني هميشگي
گفتند: "بابا تو نبايد درد بكشي. دستوري به تو مي
دهم كه آنرا انجام بده و دست روي محل درد بگذار."
دستورات را انجام دادم و روز شنبه چون دردي نداشتم
پزشك دستور عكس برداري مجدد داد. عكس سلامتي كامل
نشان مي داد! پزشك با حيرت از من پرسيد اين دو روز
چكار كردي؟ و من موضوع را به ايشان گفتم. او يكي
از معدود پزشكاني بود كه بلافاصله اين حقيقت را
تأييد كرد.
يك روز عصر تابستان در حياط منزل استاد نشسته
بوديم. حياط در نظر من همچون بهشت بود، با درختاني
سر به فلك كشيده و گلهاي با طراوت و پرندگاني كه
در آن نغمه سر مي دادند. در حالتي خاص بودم و به
صداي پرندگان گوش مي دادم. استاد فرمودند: "شيده
خانم ، پرنده ها را خيلي دوست داري؟" عرض كردم كه
بلي، خيلي دوست دارم. فرمودند: "ميداني كه تمام
پرندگان ذكر پروردگار را مي گويند؟ مثلاً مرغ حق
مي گويد "هو"، "حق"، ولي ما انسان ها كه اشرف
مخلوقاتيم از ياد خدا غافل هستيم. ما هم بايستي
دائم الذكر باشيم و هميشه در همه كارها او را ناظر
و حاضر بدانيم و با خلق خدا مهربان باشيم."
استاد پرورنده در عين حال شوخي و خنديدن را
بسيار دوست مي داشتند. يك روز به همراه شوهرم آقاي
مسعود خدامراد (كه ايشان هم از شاگردان استاد
هستند) و عده اي ديگر در خدمت استاد بوديم. يادم
نيست بحث و گفتگو در چه مورد بود ولي همسرم لحظه
اي از صحبت هائي كه مي شد دور افتاد و متوجه
شيريني هاي روي ميز شد. استاد بلافاصله فرمودند:
"مسعود جان، تو كه حواست به حرف هاي ما نيست چرا
شيريني نمي خوري؟"
زماني محل كار استاد در خيابان جردن، در
خيابان شهيد ناصري بود. دختر جواني در سالن انتظار
جلوي استاد را گرفت و با ناراحتي گفت: "آقاي
پرورنده خواهش مي كنم براي من كاري كنيد كه شبها
بتوانم بخوابم. از بي خوابي خيلي عذاب مي كشم."
استاد بدون تأمل گفتند: "شما بخواب." بلافاصله
دختر جوان به خواب رفت و اگر به كمكش نمي رفتيم به
زمين مي خورد!
يك ماه از رفتن استاد به آمريكا مي گذشت. جاي
او بسيار خالي بود و من در دل خيلي بهانه استاد را
مي گرفتم. ليست بيماران در دستم بود و آن را روي
ميز استاد گذاشتم. رفتم به بيماري كمك كنم و
برگردم. ديدم ليست بيماران روي ميز نيست. همه جا
را گشتم و ليست پيدا نشد. چون نام بيماران را در
حافظه داشتم اختلالي در كارمان ايجاد نشد و تا آخر
وقت كار كرديم. قبل از رفتن ناگهان به فكرم گذشت
كه شايد آقاي پرورنده با من شوخي مي كنند تا سرم
گرم شود و بهانه ايشان را نگيرم. به آقاي هوشمند
گفتم: "آقاي هوشمند، آقاي پرورنده دارند با من
شوخي مي كنند؟" ايشان شروع به خنديدن كردند و
گفتند آري. به طرف ميز استاد رفتم. دفتر اسامي
بيماران روي ميز بود!
خاطرات
آقاي امين حميد:
پس از هشت سال تحقيقات و انجام ورزش هاي چي گنگ و
مطالعه كتاب هاي متعدد در رابطه با فرهنگ تائو،
بودا، كنفوسيوس و ديدار با چند تن از استادان
مشهور چين، فرصتي پيش آمد كه در كاليفورنيا با
استاد پرورنده ملاقات كنم.
تفاوت هاي حيرت آوري در مشاهده انرژي دادن ايشان
به بيماران با روش هاي استادان چيني يافتم:
1- استاد پرورنده هيچگونه ورزش بخصوصي روزانه
انجام نمي دهند، به غير از نيايش پروردگار به روش
مسلمانان. ايشان به صورت مداوم به بيماران انرژي
ميدهند بدون آن كه انرژي خودشان كاهش يابد.
2- ايشان با نيايش پروردگار به سرچشمه لايزال اين
انرژي دسترسي پيدا كرده اند، نه با ورزش هاي انرژي
زا در فرهنگ تائو. در مورد سرچشمه بيكران اين
انرژي گفتگو بسيار است، ولي در حال حاضر از هيچ
استاد چيني اطلاعي در دست نيست كه به اين سرچشمه
دستيابي داشته باشد.
3- استاد پرورنده از هيچ استاد ديگري اين دانش را
كسب نكرده اند. ايشان با استفاده از نهاد
ناخودآگاه و با توجه كامل به نيايش پروردگار و
پالايش نهاد اين دانش را كسب نموده است.
4- استاد پرورنده در درجات كسب اين دانش به حدي
رسيده اند كه از راه دور و فقط با دانستن نام
بيمار مي توانند بيماري او را تشخيص بدهند و
همچنين از راه دور بيماران را درمان نمايند. در
اين كار ايشان انرژي خود را از دست نمي دهند و
خسته نمي شوند.
5- استاد پرورنده روزانه محدوديتي در تعداد
بيماراني كه مي بينند ندارند و از دادن انرژي به
ديگران انرژي خودشان صدمه اي نمي بيند.
6- استاد پرورنده درحال حاضر 70 سال دارند و هنوز
انرژي دادن به ديگران را قطع نكرده اند.
7- استاد پرورنده براي انرژي دادن به ديگران
هيچگونه مزدي دريافت نمي كنند.
8- كار استاد پرورنده در فرهنگ قديمي چين، در حد
بسيار بالا و قابل ستايش نگارش شده است. حتي فرهنگ
چندين هزار ساله چين كه بر اساس شناخت انرژي و
شفاي بيماران با اين روش است درحال حاضر استادي
ندارد كه به اين حد بالاي انرژي دستيابي داشته
باشد.
نتيجه: در حال حاضر كشورهاي غربي در جستجوي پيشرفت
دانش پزشكي تحقيقات خود را در زمينه درمان با
انرژي شروع كرده اند. بعضي از دانشمندان روشنفكر
تحقيقاتي را در مورد پيدا كردن رابطه بين ايمان و
درمان انجام مي دهند. اين كشورها به علت افزايش
مخارج بهداشتي و درماني و وجود تعداد زياد بيماران
مبتلا به بيماري هاي مزمن و صعب العلاج چاره اي جز
يافتن روش هاي بهتر نديده اند. مردم اين كشورها از
مصرف داروهاي شيميائي ونتيجه مثبت نگرفتن از اين
داروها و همچنين تحمل عوارض جانبي داروها خسته شده
اند و به همين علت در حال حاضر استفاده از داروهاي
گياهي و انجام ورزش هاي مينوي و روش هاي آرامبخش و
تغذيه مناسب در اين كشورها محبوبيت و مقبوليت
زيادي در ميان عامه پيدا كرده است. دولت هاي غربي
نيز به همين جهت بودجه هائي را براي تحقيق در مورد
پزشكي غيرمتداول در نظر گرفته اند و در اغلب
كشورهاي غربي روش هاي درماني مانند طب گياهي، طب
سوزني، هوميوپاتي و انرژي درماني معمول شده اند.
در چنين شرائطي استاداني مانند استاد پرورنده
موهبتي الهي محسوب مي شوند كه مي توان از آنان
براي بررسي و تحقيق و تدريس استفاده هاي ذيقيمت
نمود.
خاطرات خانم فرخ لقا زهدي:
·
در آمريكا بيماري با مشكل ديابت مراجعه كرد. آقاي
پرورنده به ايشان گفتند:
"مشكل
ديابت شما به علت حادثه اي است كه بيست سال قبل
برايتان پيش آمده است، حتماً به خاطر داريد؟"
بيمار اظهار داشت كه بيست سال قبل هيچگونه حادثه
اي برايش پيش نيامده است. آقاي پرورنده حاضر به
ديدار و كاركردن روي ايشان نشدند و اصرار اطرافيان
نيز كاملاً بي نتيجه ماند. فرداي آن روز از ايشان
پرسيدم چرا آن بيمار را قبول نكرديد؟ گفتند:
"او
بيست سال قبل در حين رانندگي شخصي را زير گرفت و
كشت و فرار كرد و از همان روز دچار اين بيماري شده
است. چون كتمان كرد دلم راضي نشد به او كمك كنم."
·
در آخرين روزهاي حيات استاد پرورنده، حدود ساعت ده
شب صداي زنگ آپارتمان به صدا در آمد. من با تعجب
به امير نگاه كردم و پرسيدم ما منتظر كسي هستيم؟
امير با لبخند گفت ميهمان هستند و از راه دور آمده
اند. در را باز كردم. سه مرد پشت در بودند كه
لباسهايشان كمي غيرعادي بود و معلوم بود راه زيادي
را پيموده اند و خسته هستند. گاهي دستهايشان را در
هوا تكان مي دادند، گوئي دود يا مه را كنار مي
زنند. سراغ صاحب خانه را گرفتند. پرسيدم شما كه
هستيد و از كجا مي آئيد؟ يكي از ايشان گفت ما
رَدّ بو و انرژي را از كيلومترها راه دنبال كرده
ايم و بالاخره به اينجا رسيده ايم! آنها را به
داخل منزل دعوت كردم و آن سه نفر ساعت ها با امير
در اتاقي در بسته جلسه داشتند ، كه راجع به آن
خلوت چيزي نمي دانم.
|